عصایم را بر سر بکوب
سکوت خیلی وقت است که ساکت است، شاید کسی نمیدانست انتخاب این نام برای آن بود که وقتی این بلاگ هم مثل هزاران بلاگ قبلی که روزی نویسندگانش نگران بودند که هر روز نمیتوانند به دلیل محدودیت بیان بیش از ده پست بگذارند، کارشان به جایی برسد که ماهی یا سالی هم یک پستی در آن گذاشته نشود، حال این اسم برازندگی خاصی دارد، چون سکوت کرده و دیگر سخنی نمیگوید.
پس از اینجا صفحات متعددی زدم، توی اینستاگرام، توی توییتر و نوشتم، شاید معدود مخاطبانی صفحاتم را بشناسند، آن صفحاتی که به اسم خودم هست را نمیگویم، بازدیدهای چند دههزارتایی و لایکهای چندصدتایی و بیش از هزارتایی گرفتم، همینها که بهش میگویند فیو استار و وایرال، اینها را هم تجربه کردم اما هیچکدام به قدر قالب خاص یک وبلاگ توان ورزیدگی قلم و قرابت بین نویسنده و مخاطب ایجاد نمیکنند.
برای همین است که رفیقی میگفت که طرف آمده بود و فقط با وبلاگ خواندن گفته بود عاشقت شدهام و تو باید با من عشقورزی کنی و او گفته بود عجب مگر من نامۀ فدایت شوم نوشته بودم که تو فقط با خواندن وبلاگم عنان از کف دادهای.
وبلاگ همین است، خیلی خیلی قرابتش زیاد است بین من و خودم، بین من و آنچه مینویسم، بین من و وبلاگم، بین من و تو.
اما شبکههای اجتماعی پرسرعت متکثر از تیکتاک بگیر تا اینستاگرام و توییتر و یوتیوب و...، با آنکه شلوغ است اما شدیدا فردگرا است، شدیدا تنهایی آنجا، با وجود آنکه چندصد لایک حوالهات کرده باشند اما یک وسیلهای خودت کمتر مهمی، محتوایت مهم است، توییتر اما شاید این کمتر باشد و رفیق و رفیقبازی بیشتر باشد، مخصوصا که مشغول اینتراکشن با کسی بشوی و هی توییتهایش بیایید رأس تایملاین، اما عاشقی کردن و عاشق شدن در همین فضاها هم آشغال است، عشقی که با سلام در ریپلای استوری آغاز شود و با بلاکی جدا، کثافت است.
عشق را من در نامههای پدر و مادرم به هم دیدم، آنگاه که پدر از شهری دور برای مادرم نامه مینوشت و چقدر دلنشین و توانمند، چقدر ورزیده، گویی سالها بود که پدر و مادر هر دو نویسندگان قهاری بودند، اما پدر آنگاه که به دلیل جدایی لعنت به زمانه و مردم میفرستاد شدیدا من را یاد صادق هدایتی میانداخت که دارد یکی از داستانهای تاریکش را مینگارد، آن سودای مغزی که نسل به نسل مشخص نیست چطور رسید و به مغز من رسید.
دل به نظر شبیه هتل نیست که دائم بتوانی کلیدی بدهی و کسی برود آنجا و اتراق کند و برگردد، دل شبیه کاغذی است که یکبار خط سیاهی رویش کشیده شود، با وجود پاککنهای قدرتمند و غلطگیرهای پر، باز هم ردش روی آن میماند و کثافت خاطرات باقی میماند، برای همین روابط تلگرامی و چتهای متعدد جماعتی که وارد پیوی هر کسی میشوند تا مغز معیوبشان یک امتیاز کسب کند، داغان و مریض میشوند و این وسط فارغ از مذهب، زنان آسیب بیشتری خواهند دید، چرا که آنها با نیاز بیشترشان به عشق و محبت نمیتوانند بروند در سایتی به نام محبتهاب و در آن محتوای محبتآمیز برای خودشان دانلود کنند و نیاز خودشان به توجه و محبت را اقناع کنند، خلاف دیگر نیازی که با وجود شبکۀ اجتماعی حیوانی، میتوانند غریزۀ حیوانی خودشان را به سرمنزل برسانند.
امروز اگر خداوند مرا به پیامبری مبعوث کند من را در مقام یک طبیب مبعوث میکند، کسی که معجزهاش عصایی است که محکم بر سر آدمها میزند و آن وقت آنها سریعا میتوانند از تکنولوژی و شبکۀ اجتماعی خودشان را بیرون بکشند و سلامت روحی و جسمی و معنای زندگی و خلقت خودشان را به دست بیاورند. آنها میتوانند در یک آن از روابط متعددشان خلاص شده و از اعتیاد به پورنوگرافی دست بردارند و سراغ علم، عقل و ایمان بروند و بتوانند برسند به چیزی که به صلاحیت خلقتشان است.
آدمها صبح که بیدار میشوند کورمال کورمال دست روی زمین میکشند گوشی را پیدا کنند و نوتیفیکیشنها را بیابند و بخوانند و امتیاز دیگری از جنس توجه و اینکه من هم در این آشفتهسرای مجازی هستم به دست بیاورند، شب قبل خواب هم لاجرم باید با گوشی با چرخیدن در اکسپلور و تایملاین، آگاهی و بیداری خود را خسته کنند تا به خواب بروند. گوشی بزرگترین شباهت را به پستان مادر یافته با این تفاوت که فقط دو سال اول زندگی در خواب و بیداری همراه انسان نیست، او تا انتها همراه اوست و پس از مرگ هم دخترت با گوشی سر قبرت خواهد آمد کیکی خواهد آورد و شروع به رقصیدن و گرفتن فیلم و به اشتراکگذاری آن برای وایرال شدن برای پدر مرحومش خواهد کرد، کما اینکه حیوانی از جنس ماده و با ظاهر آدمیزاد چنین کاری را کرد.
وبلاگ اعتیادآور نبود، وبلاگ نمیخواست اعتیادآور باشد، چرا که اگر سیستمی اعتیادآور برایش چیده شده بود هرگز از یادها و اذهان نمیرفت و جای خود را به شبکههای اجتماعی نمیداد، وبلاگ فقط یک گزینۀ نظر دادن داشت آن بالا که هر وقت میدیدی نوشته 1 نظر جدید کف و خون قاطی میکردی، الحق لذتش از صد هزار تا لایک و کامنت از آدمها بیشتر بود، عمر تریاک در تاریخ بیشتر از وبلاگ است و خواهد بود، چرا که تریاک اعتیادآور است و وبلاگ هم اگر میخواست بماند باید اعتیادآور میبود، وبلاگ چیزی کم ندارد از آنکه با آدم ممزوج شود و خیلی هم به آدم نخبۀ تنهای نویسنده میخورد، اما اگر اعتیادآور شود دیگر وبلاگ و این قالب متعالی نویسندهساز نیست، آن وقت میشود همین الکل و پورن و مجیک ماشروم، خوشحالم که در دورهای به دنیا آمدم از تاریخ بشریت که وبلاگ در آن بود و کمی هم شلوغ و میشد در آن نوشت و مخاطبی یافت و در آن شدیدا خودت باشی، چون ملاحظاتی برای جذابیت تحت عناوین ایمپرشن و قلاب اینستاگرام و روشهای کامنتگیری و عامهپسندی نمیخواست، لازم بود فقط خودت باشی و بس.
آمده بودم در این صفحۀ سفید متنهای منتشر نشونده بنویسم برای خودروانکاوی و تخلیهگری ذهن نشخوارکنندۀ افکار که مخاطبی گفته بود کاش چراغی از این وبلاگ روشن شود، این پست هم تقدیم به مخاطبی که همچنان در ذهنش جا داشتیم.
- ۰۳/۰۲/۱۱
حتی اگر یک نفر وبلاگ من رو بخونه، بازم مینویسم.
حتی اگر اون یک نفر، خودم باشم...