سکوت

مرغ سحر ناله کن

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دفتر خاطرات» ثبت شده است

دایی بلند شد که برود. گفت می‌روم ماشین را روشن کنم، شما هم خودتان را برسانید. داشتیم بدرقه‌اش می‌کردیم تا سرِ کوچۀ بُن بست‌مان. زمستان بود و آسفالت هم سرد. دایی دور گردنش شالگردن کاموایی پیچیده بود و دستش دانه‌های سرد تسبیح را گرم می‌کرد.

یک آن، فریاد و جیغ خیابان را پر کرد که از خانه‌ای منشأ می‌گرفت. تصور کردم دعوای خانوادگی است و قرار است زنی بی‌حجاب با چوب کتک بخورد. ولی نه، دیدم مردی پابرهنه با زیرپوش سفید و شلوار کردی، از خانه بیرون زده و می‌دود و مضطر داد می‌زند: خدا خدا خدا!

بچه‌ای کبود شده، با گردن آویزان در دست دارد و می‌دود و آن طرف زن‌ها جیغ می‌زنند و در صورت‌شان می‌زنند. دایی به مرد اشاره کرد، بچه‌ را سریع از دستش گرفت و پشت‌و‌رو طفل سیاه‌شده را از پا آویزان کرد و محکم چندتایی به پشتش زد و او را به دست مرد بیچاره‌ داد و گفت: «همین طوری پشت‌و‌رو بگیر و ببرش».

مرد ۵ قدمی نومیدانه ندویده بود که بچه استفراغ کرد روی آسفالت و در بطری نوشابه‌ای که در حلقش گیر کرده بود، میان زردی‌های استفراغ دیده می‌شد.

مرد از همان راهِ آمده برگشت و هق‌هق می‌کرد، خدا پاسخ‌ش گفته بود و یادش رفت از وسیله تشکر کند.

دایی از دوران جوانی توی بیمارستان بود، هنوزم هست، تحصیلات آکادمیک ندارد اما اسم داروها را خوب می‌داند و سال‌ها در داروخانه کار کرده، او شبیه‌ترین کس به پدربزرگم رمضان است که فقط عکسی ازش داریم و موهای فر و سبیل‌های مشکی دارد. پدربزرگ جوانم رمضان، با تولد مادرم با همان مرض خانوادگی سرطان روده از دنیا رفت. همان مرضی که دایی را هم می‌خواست بکشد ولی با شیمی‌درمانی و توسل زنده ماند و ای کاش زودتر از من نرود.

  • ترومازادۀ فرهنگی