جهان پسا طب
قبلا میرفتم آبمیوه فروشی، منویی به چه درازا وجود داشت که میتوانستم هر چه میخواهم سفارش بدهم و بدون هیچ نگرانی و عذاب وجدانی همهشان را بخورم و مشکلی برایم پیش نیاید. آب پرتقال، آب انبه، آب انار، شیرموز و معجون همه در دسترس بودند.
روزهای دور، با خانواده و خاله و شوهرخاله میرفتیم پارک سر خیابان و بساط خوردن کتلت داشتیم، یک نان لواش میگذاشتم وسط و یک غولویچی میگرفتم برای خودم که همیشه مایه آبروریزی و شرمندگی والدینم میشد، مخصوصا آن بخشی که تصور میکردم معجون ابدی حیات را با سه سس فرانسه، مایونز و کچاپ ساختهام. زمانی بود که بهترین صبحانه دنیا نان و پنیر و چای شیرین بود و میخوردیم و مثل کرگدن انرژی میگرفتیم.
گذشت و روزی در حجره بچهها بلند شدند و دیدند نویسنده متون از شدت ناامیدی و افسردگی گوشه حجره خوابیده و از ۷ صبح تا ۷ شب پشت هم با چشمبندی به عاریتگرفته شده که رفیقش درمتروی تهران به قیمت ۵۰۰ت خریده مثل جنازه افتاده است. بعد از آن که در تحصیل و زندگی کردن و ارتباطات و حتی نفس کشیدن به مشکل خوردم، چند ماه بعدش روزی که از چهار راه شهدای قم به سمت حرم میآمدم، کتابفروشی یک کتاب طب سنتی، نوشته مهدی برزو را با ۵۰ درصد تخفیف میفروخت و عکس آدم کچلی به نام خیراندیش را هم به عنوان پدر طب سنتی زده بود کنارش.
کتاب را گرفتم و از آن جا ماجرای آشنایی ما با طب سنتی شروع شد. بخشی درباره افسردگی بود که افسردگی را به دو بخش بلغمی و سوداوی تقسیم کرده بود و نوع بلغمیاش آن بود که کسالت فرد زیاد میشود و ساعت خوابش بسیار.
سال افسردگی باعث شده پشت هم در کلاسهای حوزه غیبت کنم و به انجام دادن هیچکار بپردازم تا آن جایی که یک سال کلا عقب بیفتم.
سال بعدی که حجرهای با چهار طلبه جدید گرفتم، ماه اولش وسوسهای در ذهن داشتم که چه شیرین است یکهو از بالکن پایین بپرم! به هر حال یک ماه صبحها ۷ زیتون و شبها ۷ انجیر و روزی ۷ خرما همراه آب و عسل و ترک کامل سردیجات جواب داد و این مغز یخ زده را به راه آورد.
چند سال از آن روزها میگذرد، الآن وقتی میروم آبمیوهفروشی فقط یک انتخاب دارم و آن فقط آبهویج است، تنها چیزی که مزاج گرموتر دارد و خون رقیق سالم تولید میکند. اگر چه این روزها کمی طب بلد شدهام، اما بدنم از آثار روزهای افسردگی شدیدا به سردیجات حساس شده است، تا جایی که در همین ماه رمضان به دلیل خوردن آب دوغ خیار و با وجود خفه کردنش با گرمیجاتی مثل زنجبیل و مویز و نعناء و نان خشک، کاری کردم که کلا معدهام را از کار بیندازم و توان هضم را از خودم بگیرم تا جایی که هر چه بخورم بماند و در آن پایین فاسد شود و مجبور شوم با نسخه برگسنا و گل محمدی یک بار تخلیهاش کنم و بعد از آن جز گرمیجات چیزی نخورم.
دیشب جایتان خالی همبرگر خانگی خوردم، اما این معدهای که روزی محل تجمع مفسدین غذایی!(هاها چه ترکیب آشنایی) بود حالا حتی با خیارشور و گوجه هم کنار نمیآید و توانی ندارد.
دوست داشتم همچنان در همان روزهای بیخیالی و سلامتی ظاهری مانده بودم و مثل بقیه همهچیز خوار بودم و نگران این نبودم که الآن که نان و پنیر و چای شیرین میخورم دو ساعت بعدش یک دفعه دل درد بگیرم و چند ساعت بعد کسل و کرخت شوم.
به تنهایی شدهام موزه آثار طبی که به دلیل رعایت نکردنهای چند ساله، میتوانم به تنهایی آثار مواد غذایی و سیستم سردی و گرمی را اثبات کنم! کافی است امروز ظهر غذا تن ماهی بخورم تا شبش افسردگی به سراغم بیاید و سوالات فلسفی از خلقت و خدا و حوزه شروع شود و پشت هم بگویم خب که چی؟ و داد بزنم واتافاک! و مشت بکوبم توی دیوار(البته افسردگی اصلا این ریختی نیست) و در گوگل سرچ کنم هدف زندگی و آخرش هم بهترین روش خودکشی را جستوجو کنم و در آخر فردا صبحش به غلط کردن بیفتم و تغذیهام را اصلاح کنم تا به حال اول برگردم. ای کاش برگردم به روزهای اوج و بتوانم با خیال راحت معجون حیات ابدی سه سسه را بسازم و بخورم و هیچ مرگم نشود.
- ۰۰/۰۴/۱۸
این افسردگی خودش علائم بیماری و خیر بوده، مثل تب، گریه و زاری که در بیماری است وقت بیماری همه هشیاری است
خوبه که، راضی باش، وزن کم کن، برا همه چیز خوبه، مرض قند و چربی هم نمیگیری پس فردا
خدا پدر بقراط و ابن سینا را هم بیامرزه