سکوت

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

مهمونی تموم شد، مهمونی که توش گشنگی سرو می‌کردند، امروزه گفتن این پیام که ماه رمضان مهمانی است ناخودآگاه موجب هجو ظاهری آن است، این‌که بگوییم مهمونی است ولی در آن گرسنگی تشنگی همراه سردرد میگرنی، عود کردن زخم معده، داغان شدن اعصاب‌ و ریختن کلی مزاج به‌هم و ضعف معده و دل‌درد، سنگینی بعد افطار، به‌هم ریختن ساعت خواب و بیداری در آن برای پذیرایی آماده شده است.

پس این چه مهمانی است، مسأله این است که ماه رمضانی که قرار بود معبری برای عروج بخش ملکوتی ما به آسمان باشد، تبدیل شد به آخوری برای حیوانی‌تر شدنمان، جای آن‌که نانوایی و هلیم‌فروشی و کبابی و آش‌فروشی خلوت‌تر شود و مسجدها شلوغ‌تر شود و نماز شب‌ها بخوانیم و ملکوتی‌تر شویم، ناسوتی‌تر شدیم.

در نزدیکی اذان مغرب تبدیل به مار آناکوندا شدیم، به سفره افطار نگریستیم و سپس به ساعت روی دیوار و گفتن الله اکبر و در یک آن پریدیم و معده را با هر چه در آن حوالی بود پر کردیم، از آب سرد گرفته تا شله‌زرد و مقداری زولبیا و بامیه جهت چاشنی آن و بلافاصله خورشت قیمه ملحق می‌شد با لپه‌هایش و دیس‌هایی که دو تا سه تا اقلا باید استفاده می‌شد و خب با اینطور سبک زندگی روایت صومو تصحوا تبدیل می‌شد به صومو تمرضوا، یعنی روزه بگیرید تا مریض شویم.

و بعد آن‌هایی که نباید روزه می‌گرفتند یعنی روزه برایشان ضرر داشت، با اصرار روزه می‌گرفتند، روزه‌ای که بنابر حکم ثانویه از واجب تبدیل به حرام شده بود اما می‌گرفتند و خب مریض می‌شدند و بعد هم در وهم‌شان اسلحه را می‌گرفتند سمت خدا که این چه ماهی است.

ما نه‌تنها در ماه رمضان که در اربعین هم همینطوریم، از بزرگان شنیده‌ام که وقتی به کربلا می‌روید کمی سعی کنید غذاهای حیوانی کمتر بخورید، مثلا گوشت نخورید، ولی یادم است برادران ایمانی تپل گوشتی‌مان در اتوبوس وقتی از کربلا برمی‌گشتیم چیزی که باعث کف کردنشان شده بود کیفیت زیارت یا حظ معنوی‌شان نبود، بلکه پیدا کردن موکب عرب‌های پولداری بود که در هر پرس‌شان نیم‌کیلو گوشت ماهیچه انداخته بودند و این‌ها هم عشق کرده بودند.

البته خود من هم دست ‌کمی ندارم، بار اول که کربلا رفته بودم از امام حسین در ذهنم کباب ترکی می‌خواستم و کباب‌ترکی‌ام را هم گرفتم ولی این احمقانه‌ترین چیزی بود که می‌توانستم بخواهم، آدم این همه راه برود و برسد آنجا برای یک کباب ترکی؟

و این است که من یکبار وقتی می‌دیدم شخصی داشت موز پخش می‌کرد و ملت از سر و کله هم بالا می‌رفتند تا موز بگیرند، چیزی جز یک نمایش حیوانی برایم تداعی نمی‌شد.

راستی قدیمی‌ها بعضی‌هایشان چقدر صفا و طهارت نفس داشتند که رجب و شعبان و رمضان هر کدامش برایشان طعم و حظی معنوی داشت و فرق می‌کرد و چقدر این ماه‌ها را دوست داشتند که اسم بچه‌هایشان را رجب و شعبان و رمضان می‌گذاشتند.

به‌هر حال همین حرف‌ها هم برویم به یک شخص رندوم در خیابان بگوییم، می‎‌گوید بابا چرت نگو، معنویت چی کشک چی، دلار شده صد تومن، نه نون داریم نه روغن لالای لالای! به‌هر حال خوش به حال کسی که این حرف‌ها را می‌فهمد و بد به حال کسی مثل من که فقط چیزهایی شنیده و عملی ندارد.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ فروردين ۰۴ ، ۰۶:۰۸
  • ترومازادۀ فرهنگی

خیلی وقت است که چیزی ننوشته‌ام، روزی یکی دو کیلو نوشته‌ام اما هیچ ننوشته‌ام، وقتش است که افتاب را در یک پارچ بریزم و بعد هم یک قیف ماه دست بگیرم و در خیابان لی لی بروم و لیس بزنم بر این قمر بی‌صدای آسمان شب.

من روزهاست میخواهم قایقی بسازم و آن را بیندازم به یک آب اما عجب که شهر رودخانه‌اش سال‌هاست خشکیده، این قایق فقط مناسبتی با عذاب الهی دارد، شاید که سیلی بیاید و سوارش شوم و بروم سمت کوه طور و عصا را بکوبم وسط فرق سر صدام حسین کافر.

یک جهان موازی هست که در آن من تصمیم گرفته‌ام کمونیست باشم، یک فعال مدنی غیرمعدنی که متخصص شیمی آلی نیز هست و از آن جا می‌آید و کیک یزدی پخش می‌کند با عطر اتر جهت بیهوش کردن مومنین و مومنات و مسلمین و مسلمات.

هی عمو، روزهاست که در من گلی نروییده و آنچه روییده غنچه مانده و آنچه شکفته مُرده و حتی قاصدکی نیست که بدود دوان دوان سوار قایقم شود و پارو بزنیم و برویم تا انتهای آسمان شب و آنجا که پشت ماه نوری نیست و کورسوی شنیدن و شنفتن صدا و صوتی نیست بنشینیم در آنجا نسکافه بزنیم با طعم آبغوره.

علاقه است دیگر، به توجه، با این حاملگی سنگین این روزها فقط ترشیجات میتواند ویارم را کمی تسکین دهد، چیزهای ترش خوب حالت تهوع را ارام میکند، دیشب رفتم که بخوابم و امروز صبح شده و بیدارم، یعنی نخوابیدم و البته بد هم نگذشت خیلی سخت نگذشت شب یلدایی بود وسط فروردین، اصلا صبح نمیشد، دیدم که برای اولین بار در تاریخ بشر بیدار ماندن برای نماز صبح خیلی سخت‌تر شده از انتظار کشیدن برای افطاری خوردن و تسکین قار و قورهای کلاغ شکمم.

و بعد الحمد و المنه و صدق الله و العزة مدام اینور آن ور که بالاخره رسید زمانی که مسجد گفت اذان و پیرمردها دویدند با واکرهایشان برای اقامۀ نماز صبح و من هم بودم اما در خانه و می‌پرسیدم از خودم در این حوالی چند پیرمرد دارند به سمت مسجدها می‌دوند و خواندم چه نمازی و چه صلاتی، و حیف که اذان و اقامه را فراموش کرده بودیم خود بگوییم ولی به هر حال خواندیم و چشم‌ها بسته بود تقریبا با وجود اکراهش ولی لا اقل از شدت خواب وضویمان باطل نشد و سپس برگشتیم پشت میز و گفتیم عجب، روزهاست چیزی ننوشته‌ام و راستی چشد که اینقدر آدمی که زمانی عاشق معشوقی بود از روزی دیگر معشوق میشود آشغال‌ترین چیزی که در ذهنش هست و این خاصیت ناامیدی و یأس است، یأس عمیق از همه چیز و لعنت به یأس و لعنت به یاس و یاسر بختیاری و ساسی و گور همه‌شان، فکر کن در این حوالی ساعت 5 صبح خوابیده باشی و ببینی یکی دارد در اتاقت را میزند، کیست؟ منم رفتم بالا سر عمو یاسر میگویم لعنت بهت میگوید چته بابا داد بزنم من ادامه میدم، میگوید چه میخواهی، میگم فریااس همین که داد میزنم، بعد جیغ بکشد و با زیرپوش بدود وسط خیابان و من هم پشت بندش بدوم و داد بزنم من ادامه میدم.

و این میشود تداعی آزاد آدمی که زور میزند پاتولوژیست فرهنگی شود ولی ذهنش پر است از محتواهای عجق وجق جورواجور ساعت از حدی که بگذرد گویند آدمی خل می‌شود و الان چند سال است که از حدی گذشته و من در انتهای شب همچنان پارو میزنم و دارم میرسم به دم‌دمهای صبح و خروس هم دارد جیغ میکشد، گویند دارد ذکر میگوید اما کاش خفه شود و طوری مستحبات و اذکار را نگوید که مؤمنین و مؤمنات خوابشان بهم نریزد، هیچی دیگه، صبح بخیر، صبح شد.

  • ۲ نظر
  • ۱۱ فروردين ۰۴ ، ۰۵:۱۳
  • ترومازادۀ فرهنگی