مشغول یکی از بازیهای مزرعهداری بودم که ناگهان کسی از جانب راستم که مشغول تماشای مزرعهام بود گفت: این چیه جلو مزرعهت این همه شلوغ کردی، اصلا هم قشنگ نیست. چند دقیقهای گذشت، آنگاه شخص دیگری آمد از جانب چپم باز مزرعه را دید و گفت: چقدر شلوغ است!
آن شب تمام شد، من خوابیدم، دوش وقت سحر از غصه نجاتم ندادند و بیدار شدم. یک ساعتی را کنار بخاری لرزیدم با اینکه سردم نبود. در همان حالی بودم که اکثرمان این روزها در این کشور لعنتی تجربه میکنیم، البته کمی رادیکالتر.
منتظر طلوع خورشید نشسته بودم که دیدم با آنکه خورشید طلوع کرده و حوالی صبح شده اما هنوز شب است و نوری نمیبینم. باز به بازی مزرعه رفتم، همچنان مشغول جمعآوری آیتمهای گوناگون در بازی بودم تا برسانمشان به مدرسه و کودکستان آن هم سوار یک وانت بدونِ راننده. نگاهی به سکههایم کردم، من در بازی هم فقیر بودم و بیسکه، تازه چقدر زحمت کشیدم یک دستگاه مرباساز را پولش را در بیاورم تا دوباره صفر شوم و از ابتدا شروع کنم.
نگاهی به مزرعه کردم، به همان جای مزرعه شلوغ نگریستم که هر چه آیتم دکوریشن در آن بود را چپانده بودم کنار لانۀ سگ. دیدم اسم سگم نجس العین است و دنبال یک حیوانی میگشتم که اسم برایش انتخاب نکرده باشم تا اسمش را مثل یکی از اعلانهای بازی جنگهای صلیبی 1، بگذارم «این بنا متروکه است» اما آن را نیافتم. در بازی جنگهای صلیبی 1 دوبله شده وقتی محبوبیت پادشاه از دست میرفت و مردم قلعه را ترک میکردند، بنایی وقتی متروکه میشد میگفت این بنا متروکه است.
چند حیوان دیگر داشتم که فقط اسمشان فحاشی بود، اول کار که اسمشان را گذاشته بودم، خندیده بودم، ولی فقط اول کار خندیده بودم، میدانی گاهی فقط تنها اولش خندهدار است.
به خود آمدم دیدم که این مزرعه واقعا خیلی به هم ریخته است. بدون هیچ ظرافت و لطافتی همه آیتمها را در هم و برهم چپاندهام کنار هم، خلاف دیگران که میدیدم مزرعههایی دلنشین و منظم دارند.
هیچکس برایش مهم نبود، هیچکس ککش نمیگزید که این مزرعه چقدر زیاد به هم ریخته و بههم ور شده است، وقتی تعدادی میگفتند چقدر به هم ریخته است!
سعی کردم با چند تا درخت آلبالو و کنار گذاشتنشان کنار هم، کلمۀ شلوغ را روی نقشه بنویسم، شاید اعلامی بود برای وضعیت مزرعه.
توانستم یک شـ بنویسم بدون نقطه، حتی درختها اینقدری زیاد نبودند که بتوانم با کنار هم گذاشتنشان یک ش کامل بنویسم یا اقلا یک نقطه برای شاش پیدا کنم.
درختهای آلبالویم، آلبالو هم نداشتند، آلبالوهایم تمام شده بود مثل گلاب یخچالم که به پایان رسیده بود. گلابی که حتی کمی بوی ترشیدگی هم میداد، حتی اگر موجود بود.
متن را نوشتم، با صدای تق و توق کیبوردی که شاید آن شخص خوابیده در اتاق را بیازارد، کیبورد من هم، اگرچه صدا میداد، اما گویی هیچ کس را بیدار نمیکرد، شاید چون کسی نه در اتاق خوابیده بود و از جانب راست و چپم چیزی گفته بود. شاید هیچکسی اینجا نبود.
شاید چون کیبورد و دستی هم نداشتم. شاید هیچی باقی نمانده بود، حتی یک متن نمیتوانستم بنویسم، میگویم شاید لیاقت من نوشتن یک ش نبود. شاید تقدیر را باید میپذیرفتم که گاهی حتی بیان ش هم در سرنوشت ما نیست، اینکه بتوانم بنویسمش هم جُدا.
نمیدانم چرا خوکها لبخند میزدند، خوکهایی که دو حال بیشتر نداشتند، یا گرسنه و لاغر نشسته بودند یا اینکه اینقدر با ولع اطعمه و اشربه پرخوری عصبی کرده بودند که در جایشان افتاده بودند و در کثافتشان غلت میزدند.
این چرت و پرتها چی بود نوشتم، نمیدانم. من خیلی در توضیح وضعیت مزرعه خوب نیستم.