ماجرا از پریشب حوالی ساعت ۳ و نیم شب شروع شد، مادرم در را باز کرد و گفتند زدند، اسرائیل زد. من هم خسته و کوفته و البته خوشحال از اینکه دیگر سردرد و دنداندردی ندارم که از شب قبل با خودم آورده باشم از جایم بلند شدم، بیرون آمدم و دیدم فقط میخواهم وضو بگیرم و نماز بخوانم، نه کمتر و نه بیشتر، اخبار را کمی بالا پایین کردم، گفتم با خودم نکند که سردار باقری را شهید کرده باشند، چون گمانهزنیهایی برای شهادت او وجود داشت، عکس چند جا در تهران را دیدم، ساختمانهای مسکونی را زده بودند، چند طبقه خاص، توییتر را بالا پایین میکردم، فیلمی که منتشر شده بود را در چند توییت به دهجا نسبت داده بودند، یکی میگفت کامرانیه، یکی میگفت لویزان، دیگری نوشته بود قیطریه، خب لامصب مگر یک عکس حداکثر چندجا میتوان باشد؟ گفتم کاش آقای فلان را کشته باشند، اخبار عروسی لاکچری پسرش و سومین زنش و نفتکشهایش مدتها هزینه تراشیده بود و فرسنگها با مبانی انقلاب فاصله داشت، ولی خب متاسفانه فردایش فهمیدم نمرده، شاید هم فردا مرد و حماسهها از او سراییده شد!
امروز برای ساعت ۴:۳۰ ساعت گذاشته بودم که بیدار شوم، نگران هم بودم نکند امروز برای نماز صبح خواب بمانم، ولی آلارم منفجر شدن یک بمب یا موشک سر همین پیروزی ساعت ۴ من را از جا بلند کرد، ولی همسر را از جا پرانده بود، هی میگفت زدند، زدند.
گفتم باشد، پریدم بالا پشتبام، دود سیاهی به آسمان میرفت و کنارش هم دود سفیدی میسوخت، گفتم شاید این دود فسفر سفید باشد، نمیدانم، دود باید سیاه باشد، اگر سفید است یعنی یا چیزی که دارد میسوزد تر است یا خیلی دمای آتش بالاست.
سریع میخواهم موتور را بردارم و بروم سراغ دود ببینم چهخبر است که برادر مانع میشود، میگوید اینجا را قرنطینه کردهاند، بروی بهت گیر میدهند.
فقط روی پشتبام میروم.
به لطف اسرائیل بین الطلوعین بیدارم و روی پشتبام قدم میزنم، یادم میافتد چند هفته پیش میخواستم در کانال، اطلاع نماز یکشنبه ذیالقعده را کار کنم که مدیر کانال پرید و گفت: این ربطی به کانال ندارد، موضوع کانال دشمنشناسی است و من مانده بودم چطور بهش توضیح بدهم کسی که در دینداری لنگ بزند، چطور میخواهد دشمن را بشناسد و بفهمد و چقدر خودسازی مهم است.
اصلا دهانم اینقدر باز مانده بود که نتوانستم توجیه کنم و بگویم برادر شما چقدر دوری از اصل ماجرا.
حال شب گذشته، وقتی از بالکن پایین را نگاه میکردم و میدیدم چطور آدمهایی دارند حتی بدون درست پوشیدن لباس و با پیچیدن یک پتو دور خودشان میدوند تا سوار ماشین شوند و فرار کنند، میفهمم چقدر فرق آن آدمهای با ایمانی بود که در زندگی دیدهام با یک آدم بزدل است، حتی این آدم بزدل اگر به ظاهر لباس طلبه و پاسدار و بسیجی بر تن داشته باشد.
و بعد خندهدار بود، صفهای بلند پمپ بنزین، فردایش در کف شهر، مغازههای بسته شده خیابانها و اینکه منتظر بودم آنها که میگفتند نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران، بیایند شعاری برای ایران بدهند و تجمعی کنند و طالب دفاع از ایران شوند، کل روز شهید چمران را تحسین میکردم و جملهای که گفته بود: هنگامی که شیپور جنگ نواخته میشود مرد از نامرد شناخته میشود.
به دوستداران زن زندگی آزادی اندیشیدم، بیچارههای ترسان، مدعیان و گندهگویان بیپایه، با عقاید منحط خستهشان، حالا چه حالی دارند، حالا که سالها عمرشان در تزئین ظاهر گذشته و گونههایشان چاق و چانههایشان تیز و شاید حتی شکمشان هم تکهتکه شده اما حالا مثل سگی در قطب دلهره به خود میلرزند، چون این ظاهر، باطن محکم ریشهداری که برود و برسد به امیرالمومنین ندارد که مانع از ترس و دلهرهشان شود، چون بیچارهها اگر بمبی بهسرشان بخورد میمیرند و تمام میشوند و قبلش چندصدهزار بار هم از ترس مردهاند، اما شیعه راستین فقط یکبار شهید میشود و شاید ناراحت شود از اینکه چرا آن بمب نیامد در آغوشش بکشد.
مکتب اسلام با اشخاص و رفتنشان تمام نمیشود، عقیده با بمب هزار تنی هم دفن نمیشود، حتی اگر فردا بگویند حضرت آیتالله خامنهای هم شهید شد واهمهای نیست، هزار نفر دیگر جایگزین ایشان میشوند و این حرف من نیست که خمینی آن را گفت اما این به شرط ایمان است و به شرط اعتقاد به تاثیر همان نماز یکشنبه ذیالقعده و اعتقاد به اطعام غدیر و استحباب دعای ندبه امروز، این به شرط این است که بفهمیم در کل عالم فقط ما هستیم و خدا و یک وظیفه، اعتقاد کامل کامل به اینکه ما جز برای عبادت و عبدالله بودن خلق نشدهایم و ذات ما سرشته با خداست و اگر میترسیم یا هر روز مضطربیم یا شبها افسردهایم برای این است که خدا و فرامینش و تسلیم شدن در برابر اوامرش هنوز جایگاه خودش را در زندگیمان نیافته.
دیشب از ساعت صفر نیمهشب تا ساعت یک به تماشای هنرمندی پدافند تهران نشستم، صدای پهپاد و ریزپرنده دائم میآمد و پدافندی که اکثرا همه را رهگیری میکرد، البته انفجار هم دیشب زیاد بود و هر بار که صدای انفجار میآمد میدانستم شاید چند نفر شهید شدهاند باز و شاید هم چند نفر فقط نفله شدند و مردند و این تازه شروع ماجراست و بهنظرم اگر ما این همه مدت تماشاچی صرف نسلکشی فلسطینیها و لبنانیها نبودیم و با تمام قدرتمان به وظیفه دینیمان یعنی دفاع از مظلومان عمل میکردیم حتی به قیمت شهادت نصفمان به حال امروز نمیافتادیم، اگر ما بیخود در طی این سالها قدرت دشمن را کوچکنمایی نمیکردیم و مداحمان رجزی میخواند که مطابق واقع باشد فکر نمیکردیم جنگ ما به این راحتی باشد، وقتی موضوع انتقام و بازگرداندن سنگ به همانجایی که آمده بود را سرسری گرفتیم و به مشتی آدم خوشخیال سفیه با دوز بلاهت یا خیانت قابل توجه، برای مذاکره با دشمن قاتل شهید سلیمانی و سیدرضی دوباره میدان دادیم چیزی جز این نمیشد، در انتها اگر قانون اجازه میداد و مصلحت بود فحشی نثار شورای نگهبان میکردم اما حیف که نمیشود در دهان شورایی زد که نامزد غیرمتخصص بیادب بیبرنامه را تأیید میکند تا در میدان اقتصاد بیشتر از قبل ببازیم و له شویم تا بگویند این جمهوری و انقلاب ذاتا مشکل دارد و میلیونها فداکاری بچههای انقلاب دیده نشود و زیر قیمت طلا و دلار مدفون شود چون یک شورا تصور کرده مصلحت اندیشیده حال آنکه نتیجه کارش مفسده است، مثل گوشتهای فاسدی که در یک فریز خاموش بدون برق گندیدهاند و کرم زدهاند. تو نهجالبلاغه بلدی که حاضری رسما با مذاکره باسن رئیسجمهورشان را ببوسی؟ پیرمرد ترک سادهلوح.
ماجرا از آن ساعت شروع شد و تازه ابتدای آن هستیم، شاید دو تا دختری که با نیمتنه و مینیژوب و این مزخرفات وسط تهران جولان میدادند این وسط بمب آگاهی خورد توی سرشان و گیسوان خونی هموطنشان را دیدند و فهمیدند دشمن کیست و دوست دلسوز کیست، البته بعید میدانم، حماقت گاهی ریشههایش خیلی کلفت و عمیق است.
ملاحظهگری و مصلحتاندیشی همیشه مدفن حقیقت است، بیاییم آن را کنار بگذاریم و واقعا تسلیم شویم، خیلی این مطلب آش شلهقلمکار شد، حالا که همهچیز قاطی است جهت حسن ختام یک لعن بکنیم، اللهم العن حجاب استایل جماعت، والسلام علیکم، دعامون کنید، عیدتون مبارک، شهادت فرماندههان اسلام مبارک.