۴ مطلب در تیر ۱۴۰۴ ثبت شده است

دخترش در شهرستان سلسله

می‌گفت

پدرم از سلسلۀ شهیدان زنده بود

آن‌ها که همه دیگر فهمیده‌اند

چطور بیقرار شهادتند

می‌دانی

آخر شهید زنده 

اهل کتمان است

اهل این نیست که جار بزند چقدر شهادت را دوست دارد

اما وقتی کار بالا می‌گیرد و به انتهای خود می‌رسد

شهید بی‌قرار رفتن می‌شود

آن‌گاه همه را خبر می‌کند

هر جا می‌نشنید التماس دعا می‌کند برای شهادتش

توی روضه امام را التماس می‌کند 

سر مزار رفقای شهیدش به آن‌ها التماس می‌کند

شهید یوسف‌وند هم چنین بود

درخشش التماس او را

اشک‌هایی که از روی ریش‌هایش روی سجاده می‌ریختند لو داده بودند

و البته پیکر بی‌سرش

حوالی ساعت 12

وقتی موشک به ساختمان بسیج خورد

کل ساختمان ناگاه کامل فرو ریخت

نزدیک به سه روز داشتند آوار بر می‌داشتند

بسیجی‌ها و پاسدارها و آتشنشان‌ها

دست‌ها زخمی و دردمند شده بود

این را رفیقم برایم گفت

وقتی که آهن‌ها داغ را کنار می‌زد

تا جایی که دستانش سوخته بود

و صورتش را وقتی پرسیدم چرا سرخ است

می‌گفت از داغی نفرت‌انگیز تهوع‌آور اسرائیلی است

اولین کسی که زیر آوار ساختمان بسیج بیرون آمد

و پیکرش پیدا شد

شهید یوسف‌وند بود

علامت محبتش به امام حسین را نه از وصیتش

بلکه از سری بود که به عشق حسین قطع شده بود

هیچکس از خانواده‌اش در شهر نبود وقتی حاج محمدتقی رفت

جز پسر کوچکش

همان برادری که دیشب پستی را بهش تقدیم کردم

اما او در همان اول شهید شده بود

و رفته بود

اما کسی روایتی از شهید چهری نشنیده

کسی که اتاقش روبروی اتاق سردار یوسف‌وند بود

و ساختمانش روبروی ساختمانی که همسرش در آن کار می‌کرد

ساختمان که پایین ریخت

همان جا قلب همسرش هم افتاد زمین

تمام شیشه‌های ساختمان روبرو شکسته بود

در ورودی ساختمان هم آنقدر داغ شده بود که نمی‌شد بهش دست زد

سرباز با لگد در را برایشان باز کرد

حال شوهر زیر آوار پرواز کرده

و همسر جلوی آوار زیر تشویش و حیرانی دفن شده

او را از محل دور کرده‌ بودند

نمی‌دانست چه بر سرش آمده

رفیق به معراج شهدا رفته بود

اما هیچ کجا 

بعد از چندین ساعت آواربرداری

نامی از شهید چهری باقی نبود

جز 20 پیکر

که هویتشان قابل شناسایی نبود

آنقدر که همه تکه تکه شده بودند

می‌دانی

مظلومیتشان این است

که این‌ها حتی اسمی ازشان در این رسانه‌ها نیامده

حتی عکسی هم ازشان نیست

مردم نمی‌دانند حقیقتا چه‌خبر بوده

به مردم نگفته‌اند که دست رفیق کفن داده بودند

تا برود هر چه می‌تواند دست و پای تکه تکه شده و سوخته پیدا می‌کند

در کفن بگذارد و بیاورد

به مردم نگفتند در مترها آن‌طرف‌تر از محل شهادت سردار

هیچی از پیکر پسر طلبه سردار باقی نمانده است

به مردم نگفتند که بعد از هفت بار گشتن در کوه‌ها

فقط رفیق یک ستون مهرۀ سوخته پیدا کرده است

کجایند نویسندگان دفاع مقدس

کجاست آوینی کجاست سپهر

که بیاید و روایت کند

و در این روایت آنقدر اشک بریزد که کاغذ خیس شود

اینقدر برود وضو بگیرد و باز گریه کند و باز وضو بگیرد

تا بتواند فتح را روایت کند

سلامی کیست، باقری کجاست، آن‌ها چند تا عکس هستند

حتی سلیمانی کجاست

سلیمانی در رسانه روایت نمی‌شود

سلیمانی هنوز هم یک عکس است

حاجی‌زاده هم یک عکس بوده و یک عکس باقی خواهد ماند

تهرانی‌مقدم هم یک عکس است

این‌ها سلبریتی نیستند

ما با ظاهرشان قرار نیست خوش باشیم

منش اخلاقی و تپش قلب حسینی و شعور الهی‌شان را باید بازشناسیم

اقلا بدانیم او کیست

چه‌کسی می‌داند شهید طهرانچی چند تا مقالۀ ISI نوشته بود

چند صدتا مقاله مختلف داشت

نقشش چی بود

همین فخری‌زاده چطور

ما چرا روایت نمی‌کنیم، چرا نمی‌نویسم، چرا نیستیم

چرا بحران قلب همسر شهید چهری را روایت نمی‌کنیم

چرا نمی‌گوییم او تا شب چه کشید

او چه حالی داشت

2 بچه مدرسۀ ابتدایی او در رسانه کجا هستند

آیا شهدا محملی برای گریه شده‌اند

آیا فیلم گرفتن از زن و همسر شهید

فقط ملعبه گریاندن مخاطب شده است؟

نماز شب شهید یوسف‌وند کجاست

آیا فقط این باب است که یک شهید خالکوبی کردۀ بی‌ریش پیدا کنیم و بگوییم او خوب است؟

او که متحول شد و شهید شد خوب است؟ بله خوب است اما گل‌های سرسبد چه

چرا شهید یوسف‌وند می‌تواند قلوب را به سمت خود بکشاند

چرا عطر معنویت او حس می‌شود

نزدیک به 30 40 نفر شهید نیروی انتظامی در حمله‌ اخیر اسرائیل چه کسانی هستند

فقط جانشین فرمانده اطلاعات نیروی انتظامی را گفتیم ولی بقیه‌شان چرا حتی اسمی ازشان نیست؟

من دیگر دارم شاخ در می‌آورم

هر چه جستجو می‌کنم از اینکه نویسندگان ما، دغدغه‌مندان ما، نشسته باشند و شهدا را روایت کرده باشند پیدا نمی‌کنم

حتی کانال‌های روایت شهدا و خادم الشهداء

همینطور عکس کنار هم اضافه می‌کنند

فقط یک عکس و یک اسم

شهدا ما را ببخشید

شما فقط برای من

یک عکس و یک اسم بودید

مثل همین اسامی کوچه‌ها

نه در ذهن ما بودید نه اشکی برایتان ریختیم

و نه حتی اخلاقمان شبیهتان شد

مظلومیت شما را ما ساخته‌ایم با بلد نبودنمان

بیخیال

بگذارید بنزین بزنم سریع

بروم شمال

شهید کیلو چند 

موافقین ۶ مخالفین ۰

همین دیروز پدرم سایه‌ای آرام روی این شهر بود

در هیاهوی خیابان‌ها و تنفس ساختمان‌هایی که

هر قاب پنجره‌اش داستانی دارد

او به آسمان ایمان داشت اما پایش

بر آسفالت این شهر حک شده بود

در آن ساختمان که

پناه بسیجیان خسته شد

پدرم فرماندهی می‌کرد

با همان نگاه نافذ

با همان اقتدار مؤمنانه

کوچه‌ها پر بود از رمز و رمزگشایی

هر روز مشغول کشف تاریکی‌هایی بودند

که مثل بختک

بر جان آدمیان چنگ انداخته بود

می‌گفت: دشمن این بار،

در هیئت هموطن،

در لباس آشنا

و ما را قسم می‌داد

راه را از چاه باز بشناسیم

همین دیروز، هنوز صدای نفس‌هایش

میان راهروی ساختمان می‌پیچید

همه با اطمینان خاطر،

پشت این دیوارها

احساس امنیت می‌کردند

تا آنکه ساعت 12 شد

اندکی مانده به اذان ظهر

که کینه و خشم کور،

چون آتشی خاموش‌ناشدنی

ساختمان را در آغوش گرفت

و پدرم،

در میان شعله‌های انتقام،

با سکوتی توانمند

بی هیچ فریادی رفت

تا امنیت

تا ایمان

تا امید

در همین شهر زنده بماند

دشمن این بار از سلاح و میدان

نه،

که از راه نفوذ

از پنجره‌های ذهن و دل ما آمده بود

و پدرم

پرچم بیداری بود

که خواب‌شکسته‌شان کرد

دیروز خبر آمد:

سردار، فرمانده بسیجیان

پسرش را یتیم کرد

شهر در سکوتی سنگین

داغدار نامی شد

که تا دیروز

دلگرمی شب‌های بی‌قراری بود

حالا من

ایستاده میان دیوارهای ماتم‌زده

در ازدحام تسلیت‌ها

دنبال رد پدر می‌گردم

انگار هنوز

سایه‌اش از پشت پنجره‌ها

نگاهم می‌کند

دشمن شاید جسم او را گرفت

اما نامش

در رگ‌های همین شهر خواهد ماند

و من مانده‌ام

با غروری که تلخ است،

و دلتنگی‌ای که تمامی ندارد

بخوانید امشب نماز لیلة الدفن برای شهیدمحمدتقی ابن نظرعلی

سردار و فرمانده کل حفاظت اطلاعات بسیج 

موافقین ۷ مخالفین ۰

در هنگامه‌ای که باران آتش بر بام خانه‌ها می‌بارد و باد ناآرام، خاکستر اضطراب را در کوچه‌ها می‌پراکند، دل‌ها چون شاخه‌های لرزان سپیدار، چشم به امید دوخته‌اند.  

در ژرفای شب‌های جنگ، جایی که نور فانوس‌ها در مه تردید می‌لرزد، صدایی از عمق هستی برمی‌خیزد و مردم را به سمت آرامش می‌خواند:«أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»  

و این آیه، همچون نسیم بهاری که بر نواحی پژمرده باغ می‌وزد، قوت قلب را در رگ شهر جاری می‌سازد، البته اگر کسی در این حوالی خدا را بر قلب خود جاری کند.

زندگی زیر سایۀ تهدید هر صبح با طلوعی کم‌نور آغاز می‌شود؛ اما حتی در تنگنای ناامیدی، ندای الهی از پس ابرهای تیره می‌تابد:«فَإِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرًا إِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرًا»  

همان‌گونه که از دل سخت‌ترین سنگ‌ها، چشمه‌ای می‌جوشد و موجی نو را متولد می‌کند، آسانی نیز از پس هر سختی، به آرامی زاده می‌شود.

در گَردباد مصائب، مردمی که اشک‌شان با غبارِ خانه‌های ویران آمیخته، با سوزِ دعا به سنگر صبر پناه می‌برند؛ آن‌گاه که زمزمه ایمان، همچون قطره‌های شفا بر زخم‌های جان می‌چکد: «وَنُنَزِّلُ مِنَ القُرآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحمَةٌ لِلمُؤمِنینَ»

و رفته‌رفته، زمختی زخم‌های عمیق، زیر باران معانی الهی نرم و التیام‌یافته می‌شود.در غوغای بی‌پناهی، مخاطب اگر برخوردی نزدیک با قرآن بیابد، ماجرای فرعون و موسی را به یاد می‌آورد و طنین این یقین را در گوش زمان می‌پراکند که موسی می‌گفت«إِنَّ مَعِیَ رَبِّی سَیَهْدِینِ»

همان‌گونه که نسیم در دل تفتیدۀ کویر، خبر از باغ پنهان می‌دهد، حضور خدا، راه روشن نجات را در هر بیراهه‌ای نجوا می‌کند.

آن‌گاه که مع الاسف مردمی که قرآن را شاید از یاد برده‌اند، خسته و بی‌قرار، به قطرات اشک‌شان پناه می‌برند اگر این کتاب خاک‌خوردۀ لب طاقچه را بگشایند، این حقیقت زنده، از ژرفای آسمان زمزمه می‌شود که«إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ المُتَوَکِّلینَ»

بردباری را از کوه‌ها باید آموخت. آنان که ریشه در سنگ دارند و قامت‌شان در برابر بوران خم نمی‌شود، این ندا را پیوسته در جان دارند:«وَمَن یَتَوَکَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ»  

توکل که خداوند چونان درختی سترگ، سایۀ خویش را بر زمینِ خشکیده دل‌ها گسترانیده است، فقط نیاز به ندای توکلت علی الله دارد تا قلب‌های خاکستری، سرخ شوند.

روزها و شب‌های جنگ، اما همگی بی‌پایان نیستند. در افق خسته و رنگ‌باخته، وعده رستاخیز آرامش از پس سحر، همچون شعله‌ای پاک خود را نشان می‌دهد:  «إِذَا جَاءَ نَصرُ اللَّهِ وَالفَتحُ» 

پیروزی همان باران سبز بهاری است که پس از زمستان طولانی، زادۀ وعدۀ الهی می‌شود. به نفس‌هایی که از سنگر خستگی بازمی‌یابند، آیه‌ای نجوا می‌شود:«یَا أَیهَا النَّفسُ المُطمَئِنَّةُ ارجعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیةً مَرضِیَّةً»* 

چو شفقی که پس از شبانگاه طولانی، افق‌ها را روشن می‌کند، آرامش نصیب جان‌های سربلند می‌شود.

ایستادگی واژه‌ای است که فرشتگان برای مردمان مقاوم می‌آورند. بر شانه‌های کسانی که زیر بار حوادث، قامت‌شان نمی‌شکند، می‌زنند و آرام در گوششان می‌گویند نترس و غمگین مشو:«إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلَائِکَةُ أَلاَّ تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا»  

آری این گونه مثل طنین باران بر بام‌های شکسته، فرشتگان، پیام‌آوران امید می‌شوند.

در ارتفاع صبر، آنجا که سکوت کوه‌ها سرشار از ایمان است، فرمان آرامش صادر می‌شود:«وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ» بشارتی که شبیهِ بوی گل‌های بهاری پس از بارش ناگهانی، کل شهر را پر می‌کند.

دل‌هایی که به یاد خداوند می‌تپد، خانه‌هایی‌اند بر دامان اطمینان. در اوج تاریکی، جایی که حتی چراغ آخرین سرپناه خاموش می‌شود، این آیه، همان نسیم نوازشگر بر زخم‌های بی‌علاج است:«فَأنزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى المؤمِنینَ»

و بعد آن‌گاه که زندگی پیچیده‌تر از موج‌های خروشان و ترسناک‌تر از گردبادهای بی‌امان می‌شود و هیچ پناهی جز دعا نمی‌ماند، این فریاد در جان روزگار طنین می‌افکند:«أَمَّن یُجِیبُ المُضطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکشِفُ السُّوءَ»

همان‌گونه که دعای یک برگ درخت زیر باران اجابت می‌شود، استجابت الهی نیز بی‌وقفه از آسمان عشق می‌بارد.

و در پایان، ذکر حق، رمز ماندن و بالیدن است:«فَاذکُرُونِی أَذکُرکُم وَاشکُرُوا لِی وَلَا تَکفُرُونِ»

همچون لبخندی بر لبان خورشید، هر که سپاس و یاد خدا را همراه خویش کند، امید را همواره در قلب خود خواهد یافت.

موافقین ۲ مخالفین ۰

چند ساعتی است که طوفان شن درون قلبم به حرکت افتاده، اما اعصاب وسواسی، نگران خاکی شدن گوشۀ رگ‌هایم هستند جای آرام کردن قلبم، به قلب التماس کردم به این طوفان پایان، دهد اول التماس کردم، بعد دعا کردم، بعد هم فحاشی و تهدید، حتی تهدیدش کردم یک تیزیِ مستقیم فرو کنم تویش تا خفه شود، آره، می‌دانم دنده‌ها مانع می‌شوند، اما مطمئن باش اینقدر تیزش میکنم و اینقدر محکم و دقعی می‌زنم که مستقیم برود وسطش، آره، جنابِ حرکت‌های غیر ارادی، من به‌طور ارادی ساکتت می‌کنم، یکروز انتقام این همه نامردی را ازت می‌گیرم و خونت را بیرون می‌ریزم، جراحت کاری بهت می‌زنم تا یکبار برای همیشه ساکت شوی.

می‌دانی، وقتی بمیرم دیگر نگران مشکلات اقتصادی نیستم، به قرض‌ها و قسط‌ها و حقوق فکر نمی‌کنم، به تحمل کردن‌ها نمی‌اندیشم، یک اسکلت که روی دشت سرسبز افتاده دیگر نگران عقب جلو شدن یارانه نیست، نگران موشک خوردن هم نیست، دراز کشیده و داستان می‌خواند، روزنامه می‌خواند، کنار آبشار می‌نشیند، کنار آب سرد یک قنات شاید، حتی نیاز ندارد برای برنامۀ بیرون شهر رفتنش برنامۀ جوجه کباب و گوجه بریزد، یا نگران جور کردن وسیله باشد.

می‌دانی دیگر نفرتم از این محل زندگی هم تمام می‌شود، از این گرد و غبار و از این مغازه‌های نکبت تعمیر خودرو، از ماشین و دود گازوئیل خلاص می‌شوم، می‌توانم بروم آرام و آرام تا برسم وسط یک جنگل بکر سرسبز، یک اسکلت مگر چیزی از اضطراب می‌فهمد، می‌داند افسردگی چیست، دیگر گوشتی نیست و چربی نمانده و هورمون حرام‌زاده‌ای نیست که بخواهد بالا برود یا پایین بیاید، اسکلت‌ها دربارۀ اعتیاد دوپامینی شبکه‌های اجتماعی دیگر صحبت نمی‌کنند، اسکلت‌ها نیاز به کلیپ انگیزشی ندارند، یک اسکلت مُرده به هدف زندگی نمی‌اندیشد، یک اسکلت فقط می‌نشیند و به موسیقی گوش می‌کند، او چند میلیون سال شاید وقت داشته باشد، گرچه کم کم استخوان‌ها بپوسند، یک اسکلت راستی دندان‌درد هم نمی‌گیرد، بله، می‌دانم معایب خودش را هم دارد، شاید دیگر لذت غذا خوردن را ندانم، چون زبانی نمانده، اما همان بهتر که اسکلت باشم، جای اینکه صبح تا شب برای یک لقمه نان و پنیر بدوم و نرسم، کاش یک اسکلت بودم، اگر احمق نبودم آدم بودن را نمی‌پذیرفتم، یک تکه سنگ می‌شدم در تقسیم وجود خلقت، تازه نه یک سنگ قیمتی، بلکه یک قلوه‌سنگ بی‌اهمیت، چیزی که بود و نبودش در طی میلیون‌ها سال تفاوتی نداشت.

موافقین ۳ مخالفین ۱