سکوت

مرغ سحر ناله کن

آخوند بد است چون سرعت اینترنت ضعیف شده است

آخوند بد است چون گوشت گران‌تر شده است

آخوند بد است چون حقوق ما کم است

آخوند بد است چون شغل پیدا نمی‌شود

آخوند بد است چون همه چیز فیلتر است ولی آخوند در همان شبکه اجتماعی اکانت با تیک آبی دارد

آخوند بد است چون برای فیلترینگ اجتماع می‌گیرد اما برای گرانی نه

آخوند بد است چون مخالف بی‌حجابی است

آخوند بد است چون گفت به من صدای موزیکم را در ماشین کم کنم

آخوند بد است چون ایران اینترنشنال می‌گوید بد است

آخوند بد است چون یک آخوند بد ده سال پیش دیدم که آدم صیغه‌کنی بود

آخوند بد است چون کار نمی‌کند و مفت‌خور است و شهریه می‌گیرد

آخوند بد است چون به نظرم زشت هم هست

آخوند بد است نمی‌دانم چرا دوست دارم بزنم زیر عمامه‌اش

آخوند بد است گاهی نمی‌دانم چرا دوست دارم گم شود از این کشور

آخوند بد است گاهی هم واقعا بد است

آخوندِ بد بد است آخوند خوب هم بد است اولی چون بد است دومی چون هیجاناتم به واسطۀ تبلیغات می‌گوید بد است

آخوند بد است چون گاهی نمی‌توانم تفکیک کنم آخوند خوب هم خوب است

آخوندی که جوک می‌گوید خوب و بامزه است، چون هیجاناتم می‌گوید خوب است

آخوند سیکس پک‌دار برایم جذاب است چون خوشگلی آدمیزاد به سیکس پک او است

آخوند سیکس‌پک دار با رگ روی دست خیلی خیلی خوب‌تر است شاید چون آخوند نیست

آخوند سوار موتور خوب است چون خنده‌دار است وقتی عبایش باد می‌شود

آخوند بد است چون باعث بدبختی الان ما انقلاب 57 آخونداست

آخوند بد است و گاهی نمی‌دانم چرا بد است و گاهی می‌دانم چرا بد است

آخوند بد است چون بد بودن او الآن توی بورس است

آخوند بد است و ارتباط با آخوند هم بد و بی‌کلاسی است

اگر بدانند من با آخوندی دست داده‌ام دوستانم طردم می‌کنند

اگر آخوندی را فالو کنم دوستانم آنفالویم می‌کنند

حاج آقا می‌دانم آخوندِ بدی نیستی می‌شود یک دعایی برایم بکنی

حاج آقا فکر کنم طلسمم کرده‌اند میشود کمکم کنی حل بشود

حاج آقا میشود این نماز میت را برایمان بخوانی

سلام آقای طلبه می‌دانم شما مسؤولیتی در این کشور نداشتی اما دوست دارم با قمه بزنم توی گردنت

سلام آقای آخوند چون تذکر نهی از گناه دادی من با اجازه‌تون با این شیشه نوشابه شکسته چشمتان را در بیاورم

سلام  آقای آخوند من میخوام فحشی به شما و لباست بدهم چون آخوندی دارای مسؤولیت در حکومت در تهران خانه‌اش قدری بزرگ است که باید از این طرف خانه به آن طرف را با ماشین رفت اگرچه می‌دانم ارتباطی با شما ندارد

آخوند بد است می‌خواهم آخوندها را بکشم

به نظرم آخوند هم باشد یا نباشد حال من بد است

نمی‌دانم چرا حالم بد است

شاید به خاطر آخوندها باشد

چرا چند وقت است حال هیچکسی خوب نیست

حتما به خاطر آخوند است که حال ما بد است

ولش کن

نکته این است

که آخوند بد است

  • ترومازادۀ فرهنگی

ام نایت شیامالان، کسی که مشهورترین اثرش حس ششم است و آن هم به دلیل داستان غافل‌گیرانه‌ای است که دارد.

آخرین فیلم شیامالان به نام Trap نمونه خوبی برای پیرنگ داستانی ضعیف است. داستانی در خدمت سلبریتی نه آن چنان مشهوری به نام سالکا شیامالان است.

فیلمی که ام‌نایت شیامالان برای مطرح کردن دخترش در قامت یک خواننده ساخته است اما اثری کاملا مزخرف است.

شاید این فیلم می‌خواهد ادای اثر خانه‌ای که جک ساخت را در بیاورد. در شخصیت‌پردازی جای آنکه واقعا شخصیت را در بیاورد برچسب رویش می‌زند، سعی می‌کند در دیالوگ شخصیت‌ها را توضیح بدهد، بگوید مثلا بوچر قاتلی است که چنین خصوصیاتی دارد.

مثلا بوچر و همسرش کلا یک ملاقات و سکانس با یکدیگر در آشپزخانه دارند و کل داستانی که می‌توانست طی یکی دو فصل سریالی از کار در بیاید طرح داستان در دهان بوچر و همسرش قرار می‌گیرد.

سالکا شیامالان با وجود این فیلم تبلیغی پدرش همچنان گمنام است و تریلر فیلم trap همچنان از پربازدیدترین موزیک ویدیو سالکا هم بیشتر بازدید گرفته، تریلر ۲۳ میلیون و موزیک ویدیو ۱.۴ میلیون بازدید در یوتیوب. اینستاگرام او هم هنوز به ۷۰ هزار دنبال‌کننده نرسیده است و هزار تا با آن فاصله دارد.

اما خب تنها نکته مثبتش فروش ۸۰ میلیون دلاری با بودجه ۳۰ میلیون دلاری است.

  • ۱ نظر
  • ۲۱ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۳۳
  • ترومازادۀ فرهنگی

از جمله مهم‌ترین آسیب‌های رسانه‌ها عمرسوزی آن‌ها است. امروزۀ رسانه‌ای مثل بازی ویدیویی حتی در کشور ما می‌تواند سرمایۀ انسانی که مهم‌ترین سرمایۀ کشور است را تسخیر خودش کرده و تبدیل به اولویت شود.

گیمرها یعنی بازیکنان بازی‌های ویدویی چند دسته می‌شوند، گروهی به آن به صورت سرگرمی و تفریح نگاه می‌کنند، برخی فقط کلیپ‌ها و ویدیوها را بازی‌ها را تماشا می‌کنند که تسامحا می‌توان آنان را جزو گیمرها قرار داد اما گروه سومی هستند که بازی همه چیز آنان می‌شود.

در واقع آن‌ها بازی را تحت عنوان هدف اصلی زندگی می‌بینند و این نگاه حاصل ترویج فرهنگ استریمری در ایران است. فرهنگی که در آن شخصی با قرار دادن دوربین و میکروفونی برای خود، فقط بازی می‌کند و طرفداران با شیوۀ دونیت به آن‌ها پول می‌دهند تا این کار را ادامه بدهد.

معمولا هم این استریمرها روی صفحۀ خود می‌نویسند که مثلا این مبلغ مشخص را برای خرید فلان چیز می‌خواهم، مثلا خرید کارت گرافیک یا سیستم بهتر، اینترنت بهتر یا هر چیز دیگری.

علاوه بر آن، موضوع خطرناک فرهنگی دیگری که امروز با آن روبرو هستیم قرار دادن بازی‌های ویدویی تحت عنوان ورزش‌های الکترونیک است، زمانی که تیم‌ها و افراد مختلف در مسابقات بازی‌های ویدویی شرکت می‌کنند و برای آن‌ها مبالغ سنگینی قرار داده می‌شود.

باید توجه کنیم که صنعت بازی‌های ویدویی به لحاظ اقتصادی حتی از سینما هم بزرگ‌تر است! در واقع در رتبۀ اول تلویزیون و بعد بازی‌های ویدویی و سینما با تمام گستردگی و بزرگی‌اش در رتبۀ سوم قرار دارد.

در میان بازی‌های ویدیویی، بازی دوتا2(Dota2) بازی آنلاینی است که بیشترین جایزه را برای مسابقات خود قرار داده است.

همچنین بازیکنان آن، بیشترین درآمد را در میان گیمرهای سطح جهان دارند.

و البته این بازی در ایران نیز طرفداران بسیاری دارد، گاهی افرادی بسیار جدی که تصور می‌کنند با بالا بردن رنک خود در بازی و تشکیل تیم و ساخت محتوای این گیم می‌توانند به درآمد بالایی برسند و زندگی خود را تمام و کمال وقف این بازی می‌کنند.

در موردی شاهد کانال یکی از افرادی به نام سینا بودم که می‌گفت اینقدر این بازی برایش مهم است که از خانواده جدا زندگی می‌کند، تحصلیش را بیخیال شده است تا تمام و کمال برای این بازی وقت بگذارد.

بازی دوتا2(DOTA 2)، کانتر استرایک(Counter strike)، لول(league of legends)، پابجی(PUBG)، فورتنایت(Fortnite) مهم‌ترین بازی‌ها با سودآوری اقتصادی هستند که روزانه ارز از کشور ما خارج می‌کنند و به اقتصادمان ضربه می‌زنند.

استریمرها در واقع مربیان فرهنگی کودکان ما هستند، افرادی که گاهی خارج از کشور مثلا در ترکیه حضور دارند، بیشتر اوقات طرفدار زن زندگی آزادی هستند و خودشان تقید خاصی به اسلام ندارند. مثلا عنوان یکی از کلیپ‌های امیر فانتوم استریمر حرفه‌ای بازی دوتا2 پارتی عرق‌خوری است. آریا کئوکسر از استریمرهای غیرحرفه‌ای بازی به این معنا که در بازی خاصی جایگاه مهمی ندارد و متمرکز روی بازی خاصی نیست، با دختری بی‌حجاب دوست است و بعد از او جدا می‌شود، گاهی با او کلیپ می‌گیرد، طرفدار زن زندگی آزادی است و تقید خاصی به اسلام ندارد، یا استریمر دیگری که برای ترویج نشدنش که سازندۀ کلیپ‌های سعی کن نخندی در یوتیوب است و گاهی بازی هم می‌کند، در برخی کلیپ‌هایش مشغول تماشای ویدیوهای رقص زنان می‌شود تا به آنان نمره بدهد و هیچ ابایی هم از این کار ندارد.

در بهترین حالت این افراد اگر باعث انحراف اخلاقی کودکان نشوند از آنان افرادی سکولار و بی‌دغدغه می‌سازند، افرادی که کار خاصی در این دنیا جز بازی کردن ندارند و دین و دغدغۀ دینی هیچ جایگاهی در زندگی آنان نخواهد داشت.

فرهنگ وجوهی دارد و یکی از وجوه آن فرهنگ غذایی افراد است، عرفی و اسلامی ایرانیان فرهنگ غذایی مخصوص به خودشان دارند. پیمان و کوروش دو یوتیوبری که با نام کومان شناخته می‌شوند با همکاری دختری که نام خود را میا گذاشته است، کانالی دارند که در آن ابایی از خوردن هیچ چیزی ندارند، هر غذایی که حلال یا حرام باشد را می‌خورند و گرچه در کلیپی غذاهای سنتی ایرانی را هم امتحان می‌کنند اما نوع برخورد آن‌ها با نامحرم مثل رابطۀ پیمان با میا تحت عنوان دوست اجتماعی و فضای سکولار حاکم بر ویدیوها، از کودکان موجوداتی بی‌دین، بی‌فرهنگ و بی‌هویت می‌سازد.

کسی که خط مشی مشخصی در زندگی خود ندارد، باید و نباید مشخصی ندارد و اگر هم داشته باشد، باید و نبایدی نیست که خالق متناسب با ساخت او برایش تعیین کرده است، او در مرحلۀ بعدی هر چیزی را خواهد خورد، او به راحتی می‌تواند شراب بخورد، او می‌تواند غذاهای حرامی که همین الآن در برخی رستوران‌های تهران سرو می‌شود مثل هشت‌پا و ماهی مرکب و خرگوش را بخورد و فرصتش هم پیش بیاید شاید مشکلی با خوردن سوسیس و کالباس با گوشت خوک هم نداشته باشد.

در واقع یوتیوبرها و استریمرها با در دست داشتن قالبی که دشمن غربی و صهیونیستی می‌پسندد کودکان ما را قالب می‌زنند. افرادی که هم و غمشان بالا و پایین شدن رنکشان و درجۀ گیمشان در بازی باشد. تفاخرشان به یکدیگر کتاب‌هایی که می‌خوانند و مقالاتی که نوشته‌اند نیست، تفاخرشان رنگ آر‌جی‌بی سیستم گیمینگشان است، تفاخرشان بالا بودن رنکشان در گیمشان است و صحبتشان دربارۀ کلیپ‌های آریا کئوسکر و پوتک و ... است.

این قالب انسان‌های بی‌رگ و ریشه می‌سازد، انسان‌هایی که روابط آزاد دختر پسری دارند، افرادی که پاتوقشان سایت‌های پورن است و با خودارضایی هم به اعتقادشان ضرری ندارد، افرادی که خود وسط فتنه و درگیری نفر اولی هستند که به خیابان می‌ایند تا علیه حکومت درگیر شوند و البته فضای حاضر نه از طرف دشمن و نه از طرف دوست فضای خوبی برای آنان نیست.

فیلترینگ به همراه اینترنتی که غالبا دچار اختلال است به همراه تحریم‌های متعددی که خود سازندگان بازی‌ها علیه آنان اعمال می‌کند از آنان موجوداتی عصبی می‌سازد، کافی است در چند دست گیم هم ببازند تا حسابی منتظر انفجار شوند و چه بد که مسؤولان کشور ما به فراخور حال برنامه‌ای علیه آن ندارند.

البته چه‌بسا مسؤولان کشور ما هیچ مشکلی هم با پورنوگرافی نداشته باشند، این را می‌توانید از میزان حجم ترافیکی که ثانیه‌ای به تلگرام و اینستاگرام اختصاص می‌دهند بیابید و اختلالی که در امثال ایتا ایجاد می‌کنند ببینید و این را باز هم از سخنان گوهربار بعضی‌هایشان که در توییتر فعال هستند بفهمید که معتقدند توییتر باید رفع فیلتر شود. در واقع رویشان نمی‌شود اما هیچ مشکلی با این هم ندارند که یک روز بیایند و بگویند فلان سایت پورن هم باید رفع فیلتر شود تا جوانان بتوانند از آن استفاده کنند و تخلیه شوند و شاد باشند.

فقط قدرت را از آن‌ها نگیر، فقط پوستۀ لطیف اسلام را از روی آن‌ها نگیر، آن‌ها با هیچ منکری هیچ مشکلی ندارند و حاصل آن وضعی است که الآن می‌بینیم. مگر همین الآن زنان روسپی در همین شبکه‌های اجتماعی فعالیت ندارند و با ایجاد محتوای جنسی درآمد ندارند؟ آقایان چه کار می‌کنند؟ شاید تماشا!

اشکالی ندارد، کشور خودتان است و قدرت خودتان، اما لعنت بر پدرتان که خون‌ها برای این کشور رفته و دیگر به رگ‌ها باز نمی‌گردد، لعنت بر پدر و مادرتان که زبالۀ وجودی‌تان را در این کشور گذاشتید. رسانۀ دوست داشتنی شما فلان خبرگزاری است که دستشویی‌هایش طوری است که جاسوس-خبرنگارانتان باید ایستاده در آن بشاشند.

و بعد حوزۀ سکولار و لعنت بر حوزۀ سکولار و لعنت بر حوزۀ سکولار و لعنت بر حوزۀ سکولاری که علی‌وردی را آن شب کشته بودند و فردایش، معلم فقه لمعه دربارۀ انسان دو سر صحبت می‌کرد، انسان دوسری که مخرج شاشش کجاست و اگر دو مخرج شاش دارد و خنثی است از کدام یک شاش زودتر قطع می‌شود و او یک کلمه یک کلمه هم نگفت آن روز که کسی طلبۀ جوانی را در تهران کشتند و خونش حیف شد.

تروما می‌خواهی؟ این تروما است، ترومایی که گویی مرا در آن گرفته و بهم تجاوز کرده‌اند و همین نمی‌گذارد من فردایش و پس فردایش به آن حوزۀ سکولار قدم بگذارم و بعد هم نامش بشود افسردگی. افسردگی نیست، نفرت است از این فضا که فقط می‌تواند نهایتا داخل مخرج شاش را نگاه کند و ساعتش را برای قطعی و وصلی شاش انسان دو سر نگاه کند.

این موضوع قدری ناراحت‌کننده است برایم که نوشتن در این باره را به زمان دیگری موکول می‌کنم، تروما هم همین است، زمانی که موارد آزاردهنده که در ناخودآگاه آزارت داده‌اند را بیان می‌کنی دردها و رنج‌ها تازه می‌شوند، زخم‌ها باز می‌شوند و می‌سوزند و تیر می‌کشند تا برسند به قلبت.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۱۲
  • ترومازادۀ فرهنگی

بابا خدا بیامرزد پدرت را، البته اگر خدا و این‌ها را قبول داشته باشی، پدر کارگردان فیلم لنگ دراز را می‌گویم، همینی که نیکلاس کیج را تبدیل به خانم کرده، البته ریختش چنان به خانم هم نمی‌خورد، بیشتر شبیه افسانه بایگان در اولین تصویر بی‌حجابش یا تیپیکتال نان باینری است.

پدرش را بیامرزد چون فیلم ترسناک می‌سازد ولی مفاهیم خودش را توضیح می‌دهد، مثل لانتیموس ابله یا دیوید لینچ نیست که چرت بسازد، الحق مرا یاد روانی هیچکاک انداخت، آن هم مثل آدم ته فیلم توضیح می‌داد چی به چی است، با آنکه نیاز به توضیح نداشت.

دنیای امروز سینما دنیای ابهام است، مثلا اصغر فرهادی باز بیاید یک فیلم مزخرف بسازد که تا انتها دنبال الی، فری، لیلی یا هر کس دیگری بگردیم و صدایش کنند و او هم مُرده باشد، یک تکه از داستان را پنهان کند یا یکسری حرف‌هایی مثل همین لانتیموس خرفت بزند که عاقل مآبانه، فلسفه نمایانه و ادای روشنفکری در بیاورد، منتقدان اسکاری و بفتایی و کن و دیگر جشنواره‌ها برایش بریک و هلیکوپتری می‌زنند.

فیلم لنگ دراز با آنکه کمتر از ده میلیون دلار بودجه ساختش بود ولی ده برابر بودجه‌اش را در آورد، فیلمی با ترکیب ژانر ترسناک در زیرشاخه جن و شیطان و جادو و ژانر کارگاهی، باز هم در مسیر گنده کردن قدرت‌های شیاطین، شیطان قاتل، شیطان بزرگ، ولی باز هم دمش گرم اقلا افراط در قدرت شیطان کرده مثل سریال لوسیفر نیست که شیطان را هم تنزل داده باشد و تبدیل به دون ژوان با لهجه بریتیش کند، خب این یکی هم باز از عروسک استفاده کرده، مثل سری فیلم‌های مشهور آنابل و فیلم سکوت جیمز ون است، جادوگری با کمک عروسک، البته واقعیتی است و باز لطف هالیوودی‌ها را می‌رساند که یادمان بیندازد چرا مجسمه‌سازی در اسلام حرمتی دارد شاید به دلیل وجوه منفی ماورایی آن.

  • ۱ نظر
  • ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۰۳:۴۴
  • ترومازادۀ فرهنگی

می‌دانی کمتر از زمان بشکن زدن خدا میتوانست مشکلت را حل کند اما ایستاد و نگریست و سپس ایستاد و باز نگریست و او که از ازل تمام این لحظات رنج آورت را نگریسته بود و خب چرا باز توسل کردی و به پایان نرسید و سپس توکل کردی و درست نشد و سپس این چله و آن چله و التماس و حتی عرفا هم برایت دعا کردند و باز هم حل نشد.

راستی چرا وقتی تازه سرطان که میگیری یاد خدا و کربلا می‌افتی اما هر وقت سرماخوردگی داشتی با یک عدد آدلت کُلد یا کلداکس کار را تمام می‌کردی و اصلا یک درصد هم یاد خدا نمی‌افتادی که شفایت دهد حال آنکه سرماخوردگی را هم خدا شفا می‌داد.

ببین مشتی وقتی خداوند اراده کند بر چیزی تو هر چه کنی بی‌فایده است، همانطور که اراده کرد که حسین را قتیل ببیند اما حسین علیه السلام می‌دانست چه بکند و در هر جا چه بگوید «إلهِى رِضاً بِقَضائِکَ تَسلِیمًا لأمْرِکَ لا مَعبودَ سِواکَ» خدایا راضی به قضایت هستم و تسلیم امرت معبودی جز تو نیست.

البته ما جبری نیستیم ولی اگر خدا را اندازه یک آدم هم حسابش کنی و اراده کند که تو بمیری می‌خواهی کی جلویش را بگیرد؟ فقط باید راضی باشی به قضائش و حکمتش و سپس بپذیری و زبان از کفر و زر زدن اضافی برداری.

راستی چرا اگر روزی بشود با یک قرص سرطان را درمان کرد باز هم کسی یاد خدا و کربلا می‌افتد یا می‌خورد و کار را تمام می‌کند؟

  • ۲ نظر
  • ۳۱ مرداد ۰۳ ، ۰۵:۴۱
  • ترومازادۀ فرهنگی

و سپس و آنگاه سپس و ناگهان توقف، اینجا آنجا همه جا، پر از کتاب است و منی که خالی خالی از نوشته‌هام، تمام کلمات شبیه یک گوی متعفن سیاه مچاله شده‌اند توی مغزی که من تابع اویم نه او تابع من و سپس خنده‌دارترین واقعه آنجاست که با همین مغز و با همین سلول‌های عصلبی مسخره‌اش می‌کنم و می‌گویم قرار نیست به هر سازی که تو می‌زنی برقصم.

می‌دانی، پدر، زمانش گذشته، دیگر حال نمی‌دهد، من پیر شده‌ام، گذشت وقتی که با چنان لذتی پایش می‌نشستم، الان شده است مشتی تصویر مزخرف سه‌بعدی بی‌روح زباله.

گوشی را خاموش کردم، گذاشتمش روی اُپن، به معنای این که اعلام کنم این آشغال همراهم نیست، و سپس کوله‌پشتی‌ام را برداشتم و رفتم کتابخانه، یک روز همینطور این آشغال را خاموش می‌کنم اما با خرد کردنش توی دیوار و بعد بلند می‌شوم هم از این شهر می‌روم، می‌روم جایی که هر کس خواست نزدیکم شود با اخم و تَخم و مزخرفی اخلاق باهاش برخورد خواهم کرد، بعد من هستم و یک کارت کتابخانه عمومی و یک جای ناشناس، چیزی نخواهم خورد، نهایتا آبی بخورم، با چربی‌های بدنم زندگی خواهم کرد و بعد خودم را پرت خواهم کرد بین اوراق کتاب‌ها و همینطور ادامه خواهم داد تا لاغر و لاغرتر شوم، استخوان‌هایم بیرون بزند، گونه‌هایم تو برود، ساعد دستم عینهو استخوان قلم شود و همینطور می‌خوانم و می‌خوانم، وقتی هم که کتابخانه را بخواهند ببندند، 5 تا کتابم را امانت می‌گیرم و همان بیرون کتابخانه، زیر نور تیر چراغ برق تا صبح پنج تا کتابم را تمام می‌کنم، زندگی‌ام را از راه گدایی می‌گذرانم، هیچ قانونی نیست که گدای خورۀ کتاب را بتواند از جلوی کتابخانه بیرون بیندازد، معتاد متجاهر مواد مخدرش را هم آن چنان کاری ندارند، من که معتاد متجاهر کتاب هستم، کسی هم بیاید گیر بدهد، کتاب مغالطات خندان را باز می‌کنم و با هر مغلطه و سفسطه‌ای که بتوانم کاری می‌کنم گورش را گم کند، اگر هم نخواست گم کند، همین کتاب را توی حلقش می‌کنم، می‌گویم بخور، سلولز خالص است، فیبر است برای یبوستت خوب است، خوب گازش بزن قرار است کلمات را چند ساعت دیگر دفع کنی.

و سپس و آن گاه سپس و ناگهان توقف، از راه می‌رسد با چشمان گریان، می‌گوید چند روز است دنبالت گشته‌ام در شهر، از بیمارستان‌ها تا کلانتری‌ها و قبرستان‌ها را دنبالت گشته‌ام، بهش توضیح می‌دهم گورش را گم کند، می‌پرسد چرا لاغر شده‌ای، می‌گویم به تو ارتباطی ندارد، ولم کن.

او همان دختر رؤیایی خواب‌هایم است که عشق را در خواب با او چشیده بودم، حالا تبدیل شده به یک ایلوژن لعنتی در میان این دوپامین‌های خیلی خلیی زیاد وسط کورتکسم، می‌دانم اسکیزوفرن دارم، می‌دانم حضور او کار همین مغز برای تسکین رنج‌هایم است اما گفته بودم، از این مغز متنفرم این را با همین انگشتانی روی کیبورد تایپ می‌کنم که دستور عصب حرکتی‌اش را خود همین مغز گرفته، هه هه، نوروساینتیست‌ها درست گفتند که ما در جبر مغز خود و ناخودآگاهمان هستیم، مگر آنکه مغزی از راه برسد و یک لگد به مغزم بزند و متنبهم کند و بگوید بیا این یک لقمه املت را کوفت کن زنده بمانی و بعد هم پاشو برویم بیابان که او منتظرت است.

و با او راه می‌افتم و می‌رسیم، سپس و آنگاه سپس و ناگهان وقتی در بغلش قرار می‌‎گیرم و می‌گریم و می‌گویم خیلی خیلی دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده است و او می‌گوید بالاخره عاقل شدی یا نه؟ و می‌گویم ای کاش عاقل شده بودم و من در همان لحظه ناگهان توقف.

  • ۳ نظر
  • ۳۰ مرداد ۰۳ ، ۱۷:۵۰
  • ترومازادۀ فرهنگی

سکوت خیلی وقت است که ساکت است، شاید کسی نمی‌دانست انتخاب این نام برای آن بود که وقتی این بلاگ هم مثل هزاران بلاگ قبلی که روزی نویسندگانش نگران بودند که هر روز نمی‌توانند به دلیل محدودیت بیان بیش از ده پست بگذارند، کارشان به جایی برسد که ماهی یا سالی هم یک پستی در آن گذاشته نشود، حال این اسم برازندگی خاصی دارد، چون سکوت کرده و دیگر سخنی نمی‌گوید.

پس از اینجا صفحات متعددی زدم، توی اینستاگرام، توی توییتر و نوشتم، شاید معدود مخاطبانی صفحاتم را بشناسند، آن صفحاتی که به اسم خودم هست را نمی‌گویم، بازدیدهای چند ده‌هزارتایی و لایک‌های چندصدتایی و بیش از هزارتایی گرفتم، همین‌ها که بهش می‌گویند فیو استار و وایرال، این‌ها را هم تجربه کردم اما هیچکدام به قدر قالب خاص یک وبلاگ توان ورزیدگی قلم و قرابت بین نویسنده و مخاطب ایجاد نمی‌کنند.

برای همین است که رفیقی می‌گفت که طرف آمده بود و فقط با وبلاگ خواندن گفته بود عاشقت شده‌ام و تو باید با من عشق‌ورزی کنی و او گفته بود عجب مگر من نامۀ فدایت شوم نوشته بودم که تو فقط با خواندن وبلاگم عنان از کف داده‌ای.

وبلاگ همین است، خیلی خیلی قرابتش زیاد است بین من و خودم، بین من و آنچه می‌نویسم، بین من و وبلاگم، بین من و تو.

اما شبکه‌های اجتماعی پرسرعت متکثر از تیک‌تاک بگیر تا اینستاگرام و توییتر و یوتیوب و...، با آنکه شلوغ است اما شدیدا فردگرا است، شدیدا تنهایی آنجا، با وجود آنکه چندصد لایک حواله‌ات کرده باشند اما یک وسیله‌ای خودت کمتر مهمی، محتوایت مهم است، توییتر اما شاید این کمتر باشد و رفیق و رفیق‌بازی بیشتر باشد، مخصوصا که مشغول اینتراکشن با کسی بشوی و هی توییت‌هایش بیایید رأس تایملاین، اما عاشقی کردن و عاشق شدن در همین فضاها هم آشغال است، عشقی که با سلام در ریپلای استوری آغاز شود و با بلاکی جدا، کثافت است.

عشق را من در نامه‌های پدر و مادرم به هم دیدم، آنگاه که پدر از شهری دور برای مادرم نامه‌ می‌نوشت و چقدر دلنشین و توانمند، چقدر ورزیده، گویی سال‌ها بود که پدر و مادر هر دو نویسندگان قهاری بودند، اما پدر آنگاه که به دلیل جدایی لعنت به زمانه و مردم می‌فرستاد شدیدا من را یاد صادق هدایتی می‌انداخت که دارد یکی از داستان‌های تاریکش را می‌نگارد، آن سودای مغزی که نسل به نسل مشخص نیست چطور رسید و به مغز من رسید.

دل به نظر شبیه هتل نیست که دائم بتوانی کلیدی بدهی و کسی برود آنجا و اتراق کند و برگردد، دل شبیه کاغذی است که یکبار خط سیاهی رویش کشیده شود، با وجود پاک‌کن‌های قدرتمند و غلط‌گیرهای پر، باز هم ردش روی آن می‌ماند و کثافت خاطرات باقی می‌ماند، برای همین روابط تلگرامی و چت‌های متعدد جماعتی که وارد پی‌وی هر کسی می‌شوند تا مغز معیوبشان یک امتیاز کسب کند، داغان و مریض می‌شوند و این وسط فارغ از مذهب، زنان آسیب بیشتری خواهند دید، چرا که آن‌ها با نیاز بیشترشان به عشق و محبت نمی‌توانند بروند در سایتی به نام محبت‌هاب و در آن محتوای محبت‌آمیز برای خودشان دانلود کنند و نیاز خودشان به توجه و محبت را اقناع کنند، خلاف دیگر نیازی که با وجود شبکۀ اجتماعی حیوانی، می‌توانند غریزۀ حیوانی خودشان را به سرمنزل برسانند.

امروز اگر خداوند مرا به پیامبری مبعوث کند من را در مقام یک طبیب مبعوث می‌کند، کسی که معجزه‌اش عصایی است که محکم بر سر آدم‌ها می‌زند و آن وقت آن‌ها سریعا می‌توانند از تکنولوژی و شبکۀ اجتماعی خودشان را بیرون بکشند و سلامت روحی و جسمی و معنای زندگی و خلقت خودشان را به دست بیاورند. آن‌ها می‌توانند در یک آن از روابط متعددشان خلاص شده و از اعتیاد به پورنوگرافی دست بردارند و سراغ علم، عقل و ایمان بروند و بتوانند برسند به چیزی که به صلاحیت خلقتشان است.

آدم‌ها صبح که بیدار می‌شوند کورمال کورمال دست روی زمین می‌کشند گوشی را پیدا کنند و نوتیفیکیشن‌ها را بیابند و بخوانند و امتیاز دیگری از جنس توجه و اینکه من هم در این آشفته‌سرای مجازی هستم به دست بیاورند، شب قبل خواب هم لاجرم باید با گوشی با چرخیدن در اکسپلور و تایملاین، آگاهی و بیداری خود را خسته کنند تا به خواب بروند. گوشی بزرگ‌ترین شباهت را به پستان مادر یافته با این تفاوت که فقط دو سال اول زندگی در خواب و بیداری همراه انسان نیست، او تا انتها همراه اوست و پس از مرگ هم دخترت با گوشی سر قبرت خواهد آمد کیکی خواهد آورد و شروع به رقصیدن و گرفتن فیلم و به اشتراک‌گذاری آن برای وایرال شدن برای پدر مرحومش خواهد کرد، کما اینکه حیوانی از جنس ماده و با ظاهر آدمیزاد چنین کاری را کرد.

وبلاگ اعتیادآور نبود، وبلاگ نمی‌خواست اعتیادآور باشد، چرا که اگر سیستمی اعتیادآور برایش چیده شده بود هرگز از یادها و اذهان نمی‌رفت و جای خود را به شبکه‌های اجتماعی نمی‌داد، وبلاگ فقط یک گزینۀ نظر دادن داشت آن بالا که هر وقت می‌دیدی نوشته 1 نظر جدید کف و خون قاطی می‌کردی، الحق لذتش از صد هزار تا لایک و کامنت از آدم‌ها بیشتر بود، عمر تریاک در تاریخ بیشتر از وبلاگ است و خواهد بود، چرا که تریاک اعتیادآور است و وبلاگ هم اگر می‌خواست بماند باید اعتیادآور می‌بود، وبلاگ چیزی کم ندارد از آنکه با آدم ممزوج شود و خیلی هم به آدم نخبۀ تنهای نویسنده می‌خورد، اما اگر اعتیادآور شود دیگر وبلاگ و این قالب متعالی نویسنده‌ساز نیست، آن وقت می‌شود همین الکل و پورن و مجیک ماشروم، خوشحالم که در دوره‌ای به دنیا آمدم از تاریخ بشریت که وبلاگ در آن بود و کمی هم شلوغ و می‌شد در آن نوشت و مخاطبی یافت و در آن شدیدا خودت باشی، چون ملاحظاتی برای جذابیت تحت عناوین ایمپرشن و قلاب اینستاگرام و روش‌های کامنت‌گیری و عامه‌پسندی نمی‌خواست، لازم بود فقط خودت باشی و بس.

آمده بودم در این صفحۀ سفید متن‌های منتشر نشونده بنویسم برای خودروانکاوی و تخلیه‌گری ذهن نشخوارکنندۀ افکار که مخاطبی گفته بود کاش چراغی از این وبلاگ روشن شود، این پست هم تقدیم به مخاطبی که همچنان در ذهنش جا داشتیم.

  • ۵ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۴:۰۸
  • ترومازادۀ فرهنگی

حاصل نالۀ هنرمندان و نویسندگان، خلق آثار ناله‌ای است و در نتیجه مخاطبان را یاد ناله‌هایشان می‌اندازد. آدم‌هایی که ناله می‌زنند و زیاد هم می‌زنند در صفحات مجازی دور هم جمع می‌شوند و ناله‌هایشان را با موزیک‌هایی میکس کرده که باعث می‌شود آدمی ناله را از ته حلق و چه بسا پایین‌تر از پانکراسش ناله بزند؛ ترکیبی هنرمندانه که سبب ترویج فرهنگ ناله‌زنی می‌شود.

ماحصل آنکه کل جامعه شده ناله زدن از صبح تا شب و از شب تا صبح با تصاویر سیاه و سفید، دست زدن برای کسی که ناله بهتری بزند و تشکیل جشنواره‌ها و  هدیه دادن به ناله‌زنان قهار. 

ناله زدن درست است که دل آدمی را گاهی خنک می‌کند و باری از دوش او بر می‌دارد اما این «گاهی اوقات» وقتی بشود «همیشه»، همه آدم‌ها جای زندگی کردن و رشد، کارشان می‌شود ناله‌زنی و جامعه پر می‌گردد از قلوب بیمار و آدم‌های بی‌انگیزه که در گرداب عادات غلطشان گرفتارند، میوه‌ای ندارند و فقط برگ‌های زردی هر از گاهی می‌دهند؛ لذا اگرچه ناله لازم است، اما کم بزنیم، گاهی بزنیم، برای خودمان بزنیم، شاید در جمع یکی دو نفر بزنیم، البته من هم زیاد ناله کرده‌ام و به یقین رسیده‌ام ناله کردن فایده‌ای ندارد، باید همیشه بلند می‌شدم و می‌رفتم ببینم چرا باز فیوز این خانه پریده، از همان جایی که برق از این سیم‌ها رفته، جستجو می‌کردم و برمی‌گشتم فیوز را دوباره می‌زدم و پشت میز، مشغول کارهایم می‌شدم آن وقت شاید یادم بیاید اصلا برای چه کسی و چه مسیری زنده بودم، چیزهایی که آن قدر چشم‌هایم را بسته بودم و از ته دل ناله کرده بودم که نه می‌دیدم و نه صدایشان را می‌شنیدم.

بی‌ربط نوشت: صفحه عرض سخن آن بالا را حتما بخوانید.

  • ترومازادۀ فرهنگی