سکوت

مرغ سحر ناله کن

۲۴۲ مطلب توسط «جواد انبارداران» ثبت شده است

صدای گریه آدم در دل شب پیچیده بود، سرش را روی زمین گذاشته بود و اشک‌هایش خاک را گل کرده بود طوری که سرش را که بلند کرد گل به گونه‌هایش چسبیده بود. جد ما خیلی گریسته بود و بعد از کلی ناله، گرسنه‌اش هم شده بود.

رفت سر یخچال بطری عرق بیدمشک ناب را برداشت و برای تقویت قلب و اعصابش یک قلپ نوشید. او در میان قلبش خلأ نداشتن پدر و مادر را می‌چشید، شاید بعضی بچه‌ها از طلاق و جدایی پدر و مادرهایشان درد بکشند، اما آدم با این که در زمان جوانی خلق شده بود، از نبودن والدین رنج می‌کشید، او برخلاف تمام انسان‌ها، اولین کسی که باهاش مأنوس شد، زنش بود و نه مادرش، همسری که البته انسان‌های چند هزار سال بعد باید سال‌ها در مراودات اجتماعی تجربه کسب می‌کردند تا بتوانند هنر همسرداری بیاموزند، اما آدم همان ابتدا چند ساعت اول بعد از تولد ازدواج کرده بود.

شاید اگر معصوم نبود خیلی با حوا درگیری داشت، به هر حال حضرت حوا از ملکۀ عصمت برخوردار نبود و چه بسا اولین بار او بود که این جمله را گفت: صبح تا شب توی این خونه مثل کلفت‌ها کار می‌کنم و با بچه‌ها سر و کله می‌زنم، ولی تو چه کار می‌کنی؟

امشب سر وقت خوابیده بودم، همه چیز بر وفق مراد بود، شب را برای استراحت و روز را برای کار قرار داده بودم، تا این که به حال قفا در وضعیت خواب قرار گرفتم، بعد هم بهترین ویدیوهای کابوس را در ذهن‌مان گذاشتند، یک تصویر از آهوی گردن زخمی افتاده روی زمین، یک دستگاه آبسردکن(این آن وسط چه کار می‌کرد)، یک درگیری و فریاد در خواب و بعد لرزش و شوک پس از بیداری همزمان با بوییدن بوی طویله که بر اثر وجود کلاه پشم گوسفند روی سرم رخ داده بود. گویی در زمان بیداری قوای شامه صد برابر قدرتمندتر شده بود و جای بخشی از پشم گوسفند بوی 100 رأس را یکجا حس می‌کرد، حتی بوی زیربغل چوپان را هم حس می‌کردم. الآن هم گیج و منگ نشسته‌ام، به ساعت خیره‌ام اذان صبح بگویند، شاید نشستم ادامه منظومه نان و پنیر شیخ بهایی را خواندن، شاید یک کتاب بیولوژی دانلود کردم برای نخواندن، شاید هم ادامه فیلم پروژه آدام را دیدم.

نگاه رئالیستیک به تاریخ جالب است، بالاخره آدم آدم بود و خیلی کارهای آدمیزادی هم داشت، مثلا هیچ وقت نگفتند بعد از شنیدن خبر فوت پسرش هابیل چه حسی پیدا کرد و چه گفت، تاریخ و کتب مقدس همیشه بخشی را روایت کرده‌اند، یک نفر هم بخواهد داستان‌نویسی حرفه‌ای کند باید کلی چاخان از خودش در بیاورد و چون مقدسات است نمی‌شود چاخان کرد، نهایتا می‌شود مثل کازانتزاکیس کفریات و مزخرف گفت یا مثل میرباقری دوربین را از امام حسین برد روی مختار و کلی توی کوفه و مدائن چاخان کرد! چاخان کردن ماهیت داستان‌نویسی است، به قول استادمان که نویسندگان دروغگویان بزرگند.

  • جواد انبارداران

یکی از بیمارها، از ایرانی‌های ساکن لس آنجلس است. بهش می‌گویم جایی هست که بشود داروهای گیاهی پیدا کرد؟ 

ولی چه بکند که بنی اسرائیل، بنی اسرائیل است! نژادپرست از ابتدای تاریخ...

  • جواد انبارداران

به قول میرزا وبلاگ انگار جای لنگ انداختن و با بیژامه نشستن و تخمه هندوانه خوردن است. آدم‌های مؤدب که ته مخالفت‌شان یک منفی دادن به پست است برخلاف اینستاگرام و توییتر که فحش خار مادر نمک مجلس است و باعث می‌شود با لبخند بلاکشان کنیم. لیست بلاک‌های توییترم فکر کنم از 120 نفر گذشته باشد و اینستاگرامم را بعد از هزار بار کلنجار رفتن، رسانه ساختن و پاک کردن، به این نتیجه رسیده‌ام اشکالی ندارد که صفحه فقط برای وبلاگ‌نویسی باقی بگذارم.

وبلاگ‌نویسی طبیعت‌گردی انسان محبوس در تکنولوزی سایبر است، من می‌توانم با لنگ بیایم، دیگری با شلوارک خشتک پاره! یکی با دشداشه، بنشینیم دور کرسی و پایمان را بکنیم زیر کرسی و کیوی بخوریم و حتی پوستش را هم بخوریم، کی به کی است؟

آدم دیگر خودش است، به این فکر نمی‌کند نکند حالا من حرفی بزنم که فلان و بلان شود، البته رفقایی داریم که حتی روزانه‌نویسی‌هایشان را هم می‌برند در رسانه تخصصی امنیتی‌شان و من فازی این چنین ندارم، انگار باید هر چیزی جای خودش نوشته شود. من همان کسی هستم که در تست سلامت روان به سوال این که آیا فکر می‌کنید مجبور هستید بعضی کارها را انجام بدهید، پاسخ کاملا درست می‌دهم! نمی‌توانم تمام قیمه‌ها را بریزم توی ماست‌ها و روزانه‌نویسی‌ها را بریزم توی طب سنتی‌ها و سینماها رو قاطی سیاست کنم! در خل بودن ما همین بس که یک رسانه سیاسی طبی داریم و می‌خواستیم نشریه‌اش را هم در حوزه مرحوم بزنیم که با حرکت خفن بچه‌های کلاس نویسندگی‌مان، پشیمان شدیم.

یک فراخوان دادیم برای کلاس رایگان نویسندگی در حوزه، 5 نفر پیدایشان شد، یکی هفته اول یک دفعه خداحافظی کرد، آن چهار تا هم گویی که تیم نویسندگی دو نفره است، یکبار این می‌آمد یک بار آن نمی‌آمد، زنگ می‌زدم آقا فرصت دارید کلاس بیایید، می‌گفت دارم ناهار بخورم، شاید بیایم و ته شایدش این می‌شد که نمی‌آمد، آن یکی می‌گفت مگر کلاس است؟ دیگری ده دقیقه انتهایی می‌آمد می‌گفت عه فراموش کردم! حال قرار بود با این رفقا نشریه هم بزنیم، طرف حاضر بود روزانه 10 ساعت با دیوارهای حجره صخره‌نوردی کند به ما که می‌رسید نیم ساعت هم فرصت نداشت سرش درد بگیرد از صحبت‌ها و تهش یک کپسول صداع بهش بدهیم راحت شود!

دیشب پستی با حرص تمام نوشتم که چرا باید در زندگی خودم را به عنوان کار خیر رایگان در اختیار این و آن قرار می‌دادم و تهش منتشرش نکردم، چون نهج البلاغه را که باز کردم در حکمت 204 مولا سخنی گفت که پشیمانم کرد و شرمنده؛ 

وَ قَالَ (علیه السلام): لَا یُزَهِّدَنَّکَ فِی الْمَعْرُوفِ مَنْ لَا یَشْکُرُهُ لَکَ، فَقَدْ یَشْکُرُکَ عَلَیْهِ مَنْ لَا یَسْتَمْتِعُ بِشَیْءٍ مِنْهُ، وَ قَدْ تُدْرِکُ [یُدْرَکُ] مِنْ شُکْرِ الشَّاکِرِ أَکْثَرَ مِمَّا أَضَاعَ الْکَافِرُ، "وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ".

و آن حضرت فرمود: کسى که سپاس نیکى‌ات را به جا نیاورد تو را در نیکى کردن بى‌رغبت نکند، چرا که سپاست را کسى به جا مى‌آورد که از آن نیکى بهره نبرده (خدا)، و تو از سپاس سپاسگزار بیش از آنچه کفران‌کننده نعمت از بین برده به دست مى‌آورى، «و خداوند نیکوکاران را دوست دارد».

  • جواد انبارداران

من یک سیب سرخ بودم، روی شاخه نشسته بودم، دختر لر مرا از شاخه چیدم، کنار برادران و خواهرانم در سبد گذاشته شدم، سوار پیکان سفید شدیم، مرا به شهر بردند، توی تره‌بار فروختند، بار زدند، آمدم در بشقاب استادی، استاد لپ‌ام را گاز زد، رفتم توی قلب بزرگ استاد، استاد به مزار شهید رفت، گریست، اشک شدم، از چشم‎‌هایش روی خاک افتادم، رفتم و رسیدم به دانه‌ تنهایی، او را در دل خاک بغل کردم، از خاک بیرون زدم، لاله سرخی شدم، چیده شدم، رفتم در گلفروشی، تزئین شدم، اکلیل روی صورتم پاشیدند، روی جعبه شیرینی گذاشته شدم، رفتم میان دست‌های مضطرب دختری، توی گلدان اتاقش رفتم، خشک شدم، قاب شدم روی دیوار اتاق، دخترک بزرگ شد، مادر شد، پیر شد، مُرد، بچه‌ها آمدند داد زدند، نعره کشیدند، قاب را شکستند، در پلاستیک سیاهی افتادم کنار تیر چراغ برقی، معتادی آمد، در کیسه را باز کرد، پودر شدم، افتادم در غذای مانده کنارش، مرا خورد، رفتم در ریه‌های چروکیده مرد، خلطی شدم، روی زمین افتادم، لگد شدم، طرد شدم، چسبیدم به لاستیک پورشه‌ای، به خانه‌ای در شهرک غرب رفتم، لاستیک فرسوده شد، بردند مرا در میان خیابان، وسط گاز اشک آور سوزاندند، دود شدم، رفتم توی نفس پیرمردی دردمند با چشم‌های بسته شده روی تخت بیمارستان، صبح شد و پیرمرد را شستند و دفن کردند، چشم‌ها پوسید و کرم زد و کرم شدم، از خاک بیرون زدم، پرنده نوک تیزی مرا خورد، تکه تکه شدم، پرنده به لانه‌اش رفت، چند تخم گذاشت، روی من نشست، جوجه شدم، خواستم پرواز بیاموزم، مار خاکی رنگی آمد و مرا درسته بلعید، رفتم در دم مار، زنگ زدم و زنگ زدم، رفتم نزدیک پسر بچه‌ای مو طلایی در میان صحرا ایستاده بود، گفتم آماده‌ای؟ گزیدمش، زهر شدم، در رگ‌هایش رفتم، خونش لخته شد، در رگ ماندم، جسم پسرک گندید و خاک شد، از وسط دنده‌های کودک سال‌ها بعد نهال سیب سرخی بیرون زد، طوری که هر کس فکر می‌کرد همیشه اینجا بی‌جهت درخت سیبی روییده است، من یک سیب سرخ بودم، روی شاخه نشسته بودم...

  • جواد انبارداران

خرمالوی نارس را وقتی که می‌خوری، از درون پیرت می‌کند و چروک می‌شوی و بافت‌های دهانت در هم می‌پیچید، امان از وقتی که اوضاع طوری رقم بخورد که انگار دنیایت چروکیده باشد و آن وقت باران هم بیاید.

به مهدکودک می‌رسم، زمین خیس است، سعی می‌کنم به نگاه جذاب رمانتیک به این قطره‌های بارانی بنگرم، اما بخشی از پشت سرم، دقیقا زیر سومین کلاهی که سرم گذاشته‌ام می‌سوزد و حواسم را پرت می‌کند.

پراید تاکسی زرد با یک پژو 405 خورده‌اند بهم و از سر هر دو ماشین گویی قطعاتشان را به بیرون استفراغ کرده‌اند، ایستاده‌اند زیر باران و منتظر پلیس. از وقتی با چند بیمار سرطانی صحبت کرده‌ام، زندگی گاه و بیگاه مکث می‌زند و مرا می‌برد به دنیای نومیدانه آن‌ها، بریده شدن از همه جا و به انتظار متاستاز نشستن و کاسه چه کنم چه کنم به دست گرفتن که حالا جراحی کنم، شیمی‌درمانی کنم یا پرتودرمانی یا با طب سنتی پیش بروم اندازه کافی دیوانه‌ام می‌کند.

و به یاد آوردن دختری که از آمریکا برای مرگ برادرش به کشورش برمی‌گردد تا روی قبرش ضجه بزند تنم را مورمور می‌کند. برادری سرطانی که بسیار برایش دعا و توسل به حضرت رقیه کرده بودند و نتیجه‌هایی هم گرفته بودند، اما برای یک کرونا شاید هم آنفولانزا، رمدیسیویر بهش داده‌اند و کارش تمام شده.

پسر و همسر را پشت موتور زیر باران سوار می‌کنم و بسیار آرام حرکت می‌کنم، کاملا سیف می‌رانم، مثل یک داروی سیف که نمی‌خواهم مثل سیف عربی بیمار را شرحه‌‎‌شرحه کند تا من هم یک دفعه با ترمز خرکی این موتور لیز نخورم و مثل فالوده سیب همراه خانواده روی آسفالت رنده شوم!

همسر و پسر را می‌گذارم و برمی‌گردم، می‌خواهم بروم روغن زیتونی بگیرم، به سر همان سه‌راه مهدکودک می‌رسم، همچنان 2 راننده ایستاده‌اند با ماشین‌های پخش شده‌شان کف زمین، پلیس هنوز نیامده، شاید رفته در این هوای بارانی در یک کافه‌ در میدان مفتح، زیر یک چتر بزرگ آبی روی صندلی چوبی نشسته و پک به سیگارهای نازک سناتور شرابی می‌زند، گوشه چشم‌هایش را نازک می‌کند و مثل افسرده‌های فرانسوی آسمان را می‌نگرد.

در این فکرم که باید با این حوزه چه کرد، حوزۀ علمیه چه باید با تو بکنیم و تو چه می‌خواهی با ما بکنی. تقریبا یک ماهی است به حوزه نمی‌روم، یعنی می‌خواهم بروم اما وقتی صبح از جا بر‌می‌خیزم و تباهی عمرم و آتش زدن وقتم را سر کلاس‌هایش می‌بینم حتی راضی نمی‌شوم بروم سر کلاس و به استاد گوش نکنم و رمان دزیره را بخوانم. می‌دانم، نباید حوزه را بکوبم، همین طور گوشت کوبیده است اما واقعیتی است که حوزه با این درس‌های پر از زائده‌اش که حتی نقل‌شان به صورت عمومی می‌تواند آدمیزاد خاکستری را از اسلام منصرف کند و سیستم آموزشی فعلی‌اش آتش می‌زند به آن طلبه‌های پرانگیزه و پرانرژی پایه اول و با مشی طلبگی‌اش یک انسان فقیر افسرده مالیخولیایی تحویل می‌دهد و فقط عده معدودی می‌توانند جان سالم این وسط به در ببرند و خودشان را هماهنگ با سیستم کنند تا بعد از سال‌ها تحصیل نتوانند از این علوم استفاده‌ای بکنند. این حوزه دیگر شهید محمدباقر صدری تحویل نمی‌دهد که 3 کتاب زیر 10 سالگی می‌نویسد و 12 سالگی مجتهد می‌شود و آن قدر سیاسی و دلسوز وقایع جامعه است که به دست صدام به شهادت می‌رسد.

به مغازه روغن‌فروشی می‌رسم، از حلق دستگاه روغن‌گیری یک مار دراز نارگیلی بیرون می‌زند که پس‌ماندش است و از دهان دومش روغن نارگیل سفید خارج می‌شود و در حلبی می‌ریزد. من که می‌دانم روغن‌های پایه‌ای آشغالی دارد و این را برای نمایش گذاشته، بهترین روغن زیتون را می‌گیرم برای انسانی که فرسنگ‌ها دورتر دارد فلج می‌شود و مفاصلش درد گرفته و منتظر است با طب سنتی معجزه‌ای در پلاک‌های مغزش ببیند.

بیرون می‌آیم، خورجین مندرس سفید پدرم روی موتور آبی خودم، نمناک باران این غروب شده، حرکت می‌کنم سمت خانه، استراحت می‌کنم و بلند می‌شوم و پشت لپ‌تاب می‌خزم و به وبلاگ می‌آیم و عنوان می‌زنم باران گس، با نوشتنم آرام آرام باران قطع می‌شود و جهانم لطافت پیدا می‌کند و گسی‌اش را از دست می‌دهد، حالا کمتر چروکم و می‌توانم بروم دمنوش سنبل الطیب تلخی بریزم و قلبم شور پیدا کند و خرمالوی نارس زندگی‌ام، شیرین شود...

  • جواد انبارداران

نمی‌دانم اول گریه کنم و بعد بنویسم یا همراه نوشتن گریه کنم یا بنویسم و بعد گریه کنم. گریستن برای چه؟ برای دلتنگی، اما دلتنگی نه برای یک انسان، برای یک رسانه، برای چیزی که باعث می‌شد با آن نفس بکشم، چیزی به اسم وبلاگ.

اینجا همان جا بود که دلم را وسط گذاشته بودم، اینجا مثل توییتر نبود که نگران ایمپرشنش باشم، مثل ویرگول نبود که برای گوگل بنویسم، اینجا اینستاگرام نبود که نگران خوانده نشدنش با مخاطبان سطحی و بعضی فامیل‌ها باشم، اینجا احمق‌ترین نسخه‌ام زندگی می‌کرد، با یک عالمه رفیق که عمیق می‌شدند، مرا همیشه به یاد داشتند و من هم آن‌ها را.

شاید دیر به دنیا آمدم، باید همان سال‌های اوج وبلاگ‌نویسی به دنیا می‌آمدم، می‌نوشتم و می‌مُردم و تمام می‌شدم، اگر دستم به ماشین زمان می‌رسید می‌رفتم در همان سال‌ها، می‎‌نوشتم و می‌نوشتم تا تمام شوم.

شاید هم می‌رفتم کمی عقب‌تر پیش آوینی، می‌گفتم تو رو خدا بگذار یک ستون هم من در سوره بنویسم، فکر کن من باشم و آوینی و طالب‌زاده و زرشناس و یک مشت روشنفکر آن طرف، با یک قلم با صلابت و کلماتی گلوله‌مانند که زاده می‌شوند تا بر پیکر لیبرالیسم فرود بیایند و شرحه‌شرحه‌اش کنند.

افسردگی هم نعمتی بود، یک روی افسردگی نوشتن بود، بعدها در طب سنتی خواندم که سودای سر عامل خلاقیت است و با صادق هدایت و همینگوی و استفن کینگ و ویریجینیا ولف  آشنا شدم که خلاقیت و سودای بالای سر داشتند، نمونه انسان‌های افسرده که نویسندگان خوبی بودند ولی ته کارشان خودکشی شد.

آرشیو وبلاگم را نگاه می‌کنم، راستی وبلاگ را رها کردم برای 2 تا مخاطب توییتری؟ توییتری که کثافت‎‌خانه بود، شد محل نفس کشیدنم و کل‌کل کردن با آدم‌ها و ریختن نقشه‌های متنوع برای خرد کردن و له کردن دشمن، بخشی از عادتم شد و دربه‌در دنبال اجرای یک عملیات روانی جدیدتر!

آری شاید یک توییت 10 هزار بار، اندازه 10 تا پست پربازدید وبلاگ دیده شد، ولی خودم اندازه 10 پست لذت نبردم، زندگی نکردم و نفس نکشیدم.

وبلاگ جایی بود که زاده شدم، پیشرفت کردم، گریستم، خندیدم، حرکت کردم، زمین خوردم، بلند شدم، دویدم، نشستم و در نهایت آرام گرفتم و مُردم، یک مرگ اجباری به دست شبکه‌های اجتماعی...

  • جواد انبارداران

روزی پیامبر اکرم را در کوچه‌های مکه آزار می‌دادند، خاکستر و سنگ و آشغال بر سرش می‌ریختند، امروز هم آدم‌هایی به جرم لباس پیامبر پوشیدن، کتک می‌خورند و عمامه از سرشان انداخته می‌شود.

روزی #طالب_طاهری ، طلبه قاری قرآن را با میله آهنی زدند، دندان‌هایش را شکستند، پوست سرش را کندند و پوستش را با آبجوش پختند، امروز هم عده‌ای، #آرمان_علی_وردی را زدند، آن که چاقو داشت با چاقو می‌زد، آن که آجر و سنگ داشت، با سنگ می‌زد، یکی داد می‌زد حقش است یکی با لگد به پهلویش می‌زد.

یکروز به اسب‌ها نعل جدید زدند و بر پیکر آسمانیان کربلایی تاختند، امروز هم روی قفسه سینه #روح_الله_عجمیان پریدند و دنده‌هایش را شکستند.

روزی امیرالمونین را با نامردی در سجده با شمشیر زدند، امروز هم از بالای پل، نامردها نارنجک دستی بر سر #امیر_کندی انداختند و سرش را متلاشی کردند و خونش روی زمین ماند تا ۲ دخترش از آغوش پدر برای همیشه محروم شوند.

روزی طفلی شش ماهه روی دست بالا می‌رود و هق هق‌ عطشش در صحرا می‌پیچد و گلویش دریده می‌شود، امروز هم طفلی هفت ماهه بدنش پر از ترکش کینه می‌شود و یک چشمش را برای همیشه از دست می‌دهد.

روزی مادری پشت در با فریاد یاحیدر می‌سوزد، امروز هم بسیجی را در خیابان آتش می‌زنند و بدن #محسن_رضایی را طوری می‌سوزانند که تصویر جنازه‌اش قابل پخش نباشد.

آری، از ابتدای تاریخ تا به قیامت، اردوگاه یزیدیان و حسینیان پا برجاست و تو دقت کن، گوش کن، صدایی می‌آید، صدایی رسا است، مرتضای مطهری است که فریاد می‌زند: شمر زمانه‌ات را بشناس!

برادر، اینجا کربلاست، اینجا نینواست و امروز هم عاشورا، هلهله‌ها را می‌شنوی، یوم تبرکت را می‌بینی؟ شایعت و بایعت و تابعت‌ها را درک کردی؟

و بیچاره آن که مسلم را در کوفه رها کرد و کنج خانه‌اش خزید و با تحریف سخن علی، #مهسا_امینی را همچون ماجرای زن یهودی و خلخال تصور کرد و افسوس خورد و با ژست روشنفکری، از همان کاسه‌ای لیسید که سربازان معاویه لیسیده بودند.

جوی خون مومنین را ندید، با شایعه‌ای در حجره‌اش نشست و بچه‌شتر ماند و میانه را گرفت و در اختلاط رنگ‌های فتنه، رنگ اصلی‌اش را نمایان کرد و چه بیچاره که تاریخ هنوز نوشته می‌شود و اسمش در تاریخ ماندگار خواهد شد.

همان عالمان بی‌عمل، همان مومنان ترسو، همان خودی‌های احمق، همان‌ها که تیغ زیر گلوی علی گذاشتند که بگو لا حکم الا لله و به مالک بگو از اردوگاه معاویه برگردد، امروز هم به نواده علی، به سید علی می‌گویند: حکومت، فقط حکومت علی مرتضاست‌ و تو که باشی؟!

سنت و تاریخ همان است، حرام لقمه‌ها همچنان کر هستند، حرام‌زاده‌ها به میدان آمده‌اند و ابن زیادها صندوق‌های طلایشان را ردیف کرده‌اند...

و تو خودت را در این نقشه جنگی بیاب، که کجایی و که هستی و چه خواهی کرد؟!

  • جواد انبارداران

برای داشتن یک زندگی مشترک موفق، باید تجربه کرد و تا زمان جمع کردن تجربه‌ها دعوا کرد و دل شکست و خطا کرد و اشتباه رفت و اعصاب خرد کرد و گریاند و گریه کرد و صبر کرد و صبر و اصلاح شد و اصلاح کرد تا آن که بالاخره چیزی که می‌خواست تو و او را دیوانه کند، باعث تکمیل و آرامش شود، برای منی که باید هنوز خیلی چیزها را می‌آموختم و خطاهای بزرگ فاحشی داشتم، مرحله سختی بود اما باعث شد هر چه زودتر نواقص روابط اجتماعی و تعلیمات زندگی‌ام را تکمیل کنم.

ازدواج نوعی از آزمایشات شیمی است که بین دو ماده‌ رخ می‌دهد و باعث تولید حرارت و انرژی زیادی می‌شود. باید منتظر پایان یافتن ترکیب و کنش و واکنش این ماده‌ها باشیم تا آن که به وضعیت پایدار برسند و با هم ترکیب شوند.

و اگر مواد احمق شوند و بخواهند پای خانواده‌ها را به روابط مشترک باز کنند، یکی از دعواهای خفن ابتدای ازدواج که تقریبا همه دارند، منجر به طلاق و جدایی می‌شود.

متشکرم از نویسنده وبلاگ روزهای تبعید که این چالش رو آغاز کرد و ما را هم دعوت.

  • جواد انبارداران