سکوت

مرغ سحر ناله کن

۴ مطلب با موضوع «فلسفه» ثبت شده است

به راستی چرا در جوامع توسعه یافته «کار» به عنوان شری واجب و امری مصدع تلقی می‌شود و در مقابل آن، فراغت و تفریح و تفنن ارزشی مطلق پیدا کرده است؟ آرمانی که فراراه توسعه به شیوه غربی قرار گرفته نوعی زندگی است که اوقات آن تمام به فراغت و تفنن می‌گذرد و فراغت یکی از ارزش‌های مطلقی است که به مثابه میزانی برای توسعه یافتگی اعتبار می‌شود و در مقابل آن، کار ضد ارزش است. گریز از کار زاییده تنبلی و تن‌آسایی است و این خصوصیت از گرایش‌های حیوانی است که در وجود بشر قرار دارد. با غلبه روح حیوانی بر وجود انسانی، تنبلی و تن‌آسایی به صورت یکی از صفات ذاتی بشر جلوه می‌کند. (شهید آوینی)


مردم قدیم اوقات فراغتشان را چگونه سپری می‌کردند، بدون اینترنت، هواپیما و دیگر اسباب مسافرت، موبایل، تلویزیون و سینما. مفهوم اوقات فراغت مولود دنیای مدرن است. برای کسی است که بین کار و زندگی فاصله می‌گذارد و دوست دارد آن مدت محدودی که در شنبه و یکشنبه در اختیارش است، هرطور که هست زندگی کند و این برایش مهم می‌شود. اسم این بخش، زندگی و اوقات فراغت است و بقیه‌اش شر است؛ چون کار خسته‌اش می‌کند.(کوماراسوآمی، کتاب فلسفه هنر شرقی و مسیحی)

پست مرتبط: شهر الاغ‌ها

  • جواد انبارداران

پینوکیو اثری فلسفی است. کارتونش را برای بچه ها ساخته‌اند؛ اما متنی جدی و حِکمی دارد. در بخشی از این داستان، کسی به پینوکیو می‌گوید که می‌خواهد او را به شهری ببرد که فقط در آن بازی کند. بعد با اتوبوسی پر از بچه به شهربازی می‌روند این‌ها صبح تا شب بازی می‌کنند. یک روز صبح موقع بیدارشدن از خواب، می‌بینند که الاغ شده‌اند: سم دارند و گوش دراز.

این همان انتقاد چپ‌های نئومارکسیست به سیستم سرمایه داری و کاپیتالیستی مدرن است. در داستان پینوکیو، این الاغ ها خودشان می‌شوند الاغ سیرک برای خنداندن بقیه مردم و جذب بقیه بچه‌ها. پینوکیو الاغ محبوب بچه‌ها می‌شود. سپس عده‌ای دیگر از بچه‌ها توسط همین الاغ وارد این سیستم می‌شوند. این‌ها هم مشغول بازی و در نتیجه الاغ می‌شوند.(وحید یامین‌پور، ماجرای فکر آوینی)

در زندگی غرب مدرن، کار‌ کردن شر ناگزیر است که باید از شرش خلاص شد و زندگی واقعی لذت بردن از اوقات فراغت و تفریح در روزهای شنبه و‌ یکشنبه است. به همین دلیل بخش هواشناسی تلویزیون‌های غربی پرطرفدارترین بخش آن است، چون آن‌ها می‌خواهند مسافرت بروند و کمی زندگی کنند!ا اماما کار کردن را ارزش می‌دانیم و در فرهنگ اسلامی کار‌ کردن برای روزی حلال عبادت شمرده می‌شود. این است تفاوت زندگی پر طراوت ما با مردگان متحرک یا کارمندان غربی! (برگرفته از همان، با نگارش خودم)

  • جواد انبارداران

نیروی محرکه آدم‌ها نقص است. تا نقص در آدم‌ها نباشد، هیچ کس هیچ‌ کاری انجام نمی‌دهد.

ما انسان‌ها نسخه ناقص نیازمندی هستیم که برای همین نیاز و‌ نقص است که انگیزه انجام کارها را می‌یابیم.

نیاز به آب و غذا برای زنده ماندن داریم، باید دستشویی برویم تا تخلیه شویم، باید با انسان‌ها ارتباط داشته باشیم تا نیازهایمان را رفع کنیم، با همدمی معاشرت کنیم برای رفع نیاز عاطفی و نیاز جنسی، باید کار کنیم تا هزینه تامین زندگی‌مان را دربیاوریم.

انسان اگر نسخه کاملی بود که نه اندام دفع داشت و نه اندام جذب، نه نیازی به خوردن داشت و نه نیازی به دفع کردن، نه نیازی به نفس کشیدن داشت و نه نیازی به دیگران، اگر خسته نمی‌شد نیازی به خواب و‌ استراحت نداشت. اگر جنسیت نبود، نیازی به جنس مخالف نداشت. اگر نقص و محدودیت عمر نداشت، نمی‌مرد و نیاز به قبری نداشت. اگر فناناپذیر بود، نیازی به محافظت از خودش نداشت.

اگر اشیاء جهان هم هیچ وقت نقص‌پذیر نبودند، نیاز به هیچ شغلی نبود. هر چه نقص کمتر شود انسان بیکارتر می‌شود.

نیاز به غذا نبود پس تمام رستوران‌ها و آش فروشی‌ها و شیرینی فروشی‌ها و مزارع کشاورزی تعطیل می‌شود.

نیاز به درمان نبود، تمام مطب‌ها و درمانگاه‌ها و بیمارستان‌ها تعطیل می‌شد.

اگر نقص جهل هم نبود و همه به همه چیز آگاه بودند، بساط دانشگاه‌ها و علم آموزی و حوزه‌های علمیه هم برچیده می‌شد.

اگر نقص حضور امام معصوم رفع می‌شد، نیازی به بساط مرجعیت و اجتهاد هم نبود.

بچه عجب دنیای بی‌مزه‌ای می‌شد دنیای بدون نقص! شاید ثروتمندهایی که خودکشی می‌کنند برای همین است که نقص فقر را ندارند و دلیلی برای تلاش اضافه نمی‌بینند، هر چه بخواهند دم دست‌شان است.

  • ۴ نظر
  • ۳۱ فروردين ۰۰ ، ۰۲:۲۳
  • جواد انبارداران

دیشب در خواب دیدم که دوره فلسفه شرکت کرده‌ام. اساتید یک به یک آمدند، ۴ استاد شدند ولی از شاگردان کسی نبود الا من.

سروش بود و ملکیان و ابوالقاسم فنایی و یکی دیگر که اسمش سعید بود که احتمالا فیلسوف معروفی نبوده و نتوانسته اسم و رسمی سر هم کند و در فقر و گمنامی مُرده!

از ملکیان هم که ریش‌ و سیبیلش حسابی مشکی بودند پرسیدم: چرا شما این قدر یک دفعه جوان شدید استاد؟

گفت: عزیزم در عالم رویا که تعارف نداریم، عشق‌مان کشید جوان ظاهر شویم.

سروش پرسید: پس بقیه شاگردها کجان؟ گفتم استاد نمی‌دانم چرا نیستند ولی حقیقتش این منم که برایتان می‌مانم.

این را که گفتم عمامه به سری وارد شد و گفت: خاک بر سرت اگر تو بخواهی ارثیه سروش باشی.

بعد رو کرد به سروش و گفت: مرتیکه پوپر پرست پوپری پوره سیب زمینی.

سروش هم لبخندی زد و گفت: ملا! از کهک چه خبر؟ می‌گویند دیگر کولر آبی جواب نیست.

مرد معمم که آرام شده بود گفت: هِی ، بد جور گرم است ولی هر چه گرما بیشتر فالوده هم دلچسب‌تر.

بعد رو کرد و به من گفت: جوجه طلبه قمی، خبر بهم رسیده دیشب دو تا فالوده پشت هم زده‌ای که الان به این روز افتاده‌ای، خوب شد سیگار و قهوه پشت هم نزدی که الان روزگارت با روشنفکران فرانسوی بود.

بعد رو به جمع کرد و گفت: جمع کنید برویم اتاق سمت چپی که حسابی همه چیز به هم ریخته.

ملکیان و سروش بلند شدند بیایند، سعید و فنایی گفتند حسش نیست و همان جا می‌مانند، فنایی سمعک روی گوشش را تنظیم کرد و به سعید گفت: فلاسک چای را بیاور، روی طاقچه است.

سعید گفت از کجا معلوم اصلا فلاسکی باشد یا نباشد؟ 

فنایی گفت: وقتی آب جوش ریختم روی کله‌ت می‌فهمی عاقبت شکاکیت سوختن است.

منم همراه شدم باهاشان. از داخل اتاق حسابی سر وصدا بیرون می‌آمد. بعد از آقایان وارد شدم.

یک نفر دائم از این طرف اتاق می‌رفت به آن طرف و بر می‌گشت. هی راه می‌رفت، از ملکیان پرسیدم قضیه چیست چرا این آقا هی راه می‌رود؟

گفت: کار نداشته باش، این مدلش همین است، مشائی است.

از آن طرف یک آدم نسبتا چاقی هی حرف ‌می‌زد و می‌گفت: هان چی‌ شد؟ حرفی برای گفتن نداری؟ حالا هی راه برو. وقتی حرف می‌زد صدایش می‌لرزید و رگ گردنش بر افروخته بود.

معمم دیگری که لاغر هم بود و حسابی چالاک آمد جلو و گفت: آخر تو که هی آمپر می‌چسبانی تو را چه به جمع فیلسوفان؟ هنوز این قدر صبر نداری که استاد ما جوابت را بدهد؟ تو اگر این قدر حس و احساسات را دوست داشتی می‌رفتی همین اتاق بغل کنار داوینچی می‌نشستی و نقاشی می‌کشیدی ولی به گمانم نمی‌توانستی بعدش راحت راه بروی.

مرد چاق انگلیسی عصبی‌تر شد و گفت: این آمپر که می‌گویند آن آمپر نیست دلبندم. ما که با سوالات‌مان معلم اول و ثانی‌تان را در هم پیچیده‌ایم.

شیخ جواب داد: ببخشید که در آن سالی که ما زنده بودیم  کتاب‌های تاپ ناچ و اینتر چنج در کتابخانه‌های سلجوقی پیدا نمی‌شد تا معنای لغت آمپر را بدانیم. آن زمان که ما دانشمند بودیم شما داشتید در جنگ‌هایتان شکم هم دیگه رو پاره پوره می‌کردید.

مرد همچنان راه می‌رفت و فکر می‌کرد، آخر سر ایستاد و گفت: این پاسخ در حد توان من نیست، آن وقت که ما بودیم دعوا داشتیم با سوفسطائیان، حس و پوزیتویسم و این چیزها مطرح نبود. ولی شما را ارجاع می‌دهم به همین ملای شیرازی که این جا ایستاده.

ملا رفت جلو و گفت: آقایان فعلا شرمنده همه‌تان هستم. این محیطی که ما در آن بازسازی شده‌ایم در مغز همین بچه‌ای است که این جا ایستاده و ایشان هنوز نه کتاب جمهور افلاطون را خوانده و نه شفا و نه اسفار، لذا اطلاعات کافی برای رد شبهه تجربه گرایی دیوید هیوم در مغزش پیدا نمی‌شود.

این را که گفت همه یک جا هیین کشیدند و به سمتم حمله کردند.

فقط یک نفر پرید جلو و کمکم کرد و از بین جمعیت بیرونم کشید. از اتاق بیرون آمدم و در راهرو ایستادم. خسته و شکسته همان آقایی که کت و شلوار داشت و کچل بود بیرون و آمد و روبرویم ایستاد و گفت: این از ویتگنشتاین همجنسباز و آن از نیچه دیوانه و سفلیسی، آن از مارکس و رفیقش انگلس که با حرف‌هایشان نصف دنیا را بدبخت کردند و این هم غرب که با حرف‌های همین هیوم و جان لاک در گل گیر کرده، اگر قبلش پیش خودم می‌آمدی بهت می‌گفتم که "فیلسوفان پفیوزان تاریخ‌اند".

بعد یک کتابی از کیفش در آورد و جلویم گرفت: بیا این بهترین کتاب من است، اگر چه از فلسفه هیچی سرت نمی‌شود ولی استعداد قلمت بدک نیست،  دین را اول خوب یاد بگیر و بعد پا در وادی فلسفه بزار.

زد پشت کمرم و گفت یاعلی!

دستی پشت کمرم میخورد.

علی، علی، علی!

پاشو بابا، پاشو بریم سر صحنه دیر شد. مرد قد بلند بود با پوست سفید و موهای بلوند. 

گفت: علی، پاشو بریم سر صحنه این طوری کنی نمیشه‌ها. بلند شدم نشستم. نگاهم می‌کرد، باور نمی‌کردم بالاخره دارم از نزدیک می‌بینمش.

گفتم: علی کیه زبون بسته؟ من جوادم.

یکهو یکی با چوب زد پشت سرش و افتاد زمین.

مرد کچل ریش پشمکی گفت: این ابله پست مدرن جوری گند زده به ایده آلیسم ما که هر جا می‌روم بهم می‌گویند راست است فیلم اینسپشن همان ایده آلیسم است؟ من هم دو ساعت باید برایشان عالم مثل و غار را توضیح بدم و بگویم والله نه.

گفتم: بابا، من می‌دونستم با هنرمندها میانه خوبی نداری، ولی نه این که بزنی ناکارشون کنی.

اخم‌هایش رفت تو هم و گفت: نکنه خودتم از همین سینه فیل‌های تینجیر هستی؟ من امثال تو رو از در شهرم هم راه نمی‌دم.

گفتم: حالا شهرتو کی داده کی گرفته؟

آمد جلو و یکی هم با چوبش زد تو گیج گاه من. افتادم روی زمین.

از خواب پریدم. دو تا زدم توی صورتم که مطمئن باشم خواب نیستم. هوا تاریک بود و بچه‌های حجره همگی خواب. گوشی‌ام را نگاه کردم. هنوز ۵ ساعت تا امتحان فقه لُمعه مانده بود.

توی جایم نشستم و فکر کردم: قرار است ته این حوزه چه بشود؟ تهش می‌شوم یک مجتهد یا مرجع تقلید که محصول نهایی من یک کتاب به اسم رساله عملیه خواهد بود، خانواده و بچه‌هایم حسابی از کنار من می‌خورند و می‌چاپند و آخرش هم پشت انقلاب نمی‌ایستم و با ولی فقیه زاویه پیدا می‌کنم و اگر هم نظر سیاسی بدهم حسابی بهم خواهند خندید و حاشیه ساز می‌شوم.

سرم را روی متکا گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. دوباره همان اتاق اولی فلسفه را دیدم. فنایی و سعید نشسته بودند و حسابی گرم صحبت. رفتم نزدیک، فنایی گفت: بیا جواد، برات چایی ریختیم، تا یخ نکرده بخور. قند را از توی قندان برداشتم و گذاشتم کنار لبم، دست را به استکان گذاشتم، داغ بود. نزدیک دهانم بردم و هورت کشیدم و گفتم: پناه می‌برم به خو‌اب از شر واقعیات!

  • ۷ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۴
  • جواد انبارداران