سکوت

مرغ سحر ناله کن

۲۴۱ مطلب توسط «جواد انبارداران» ثبت شده است

حاصل نالۀ هنرمندان و نویسندگان، خلق آثار ناله‌ای است و در نتیجه مخاطبان را یاد ناله‌هایشان می‌اندازد. آدم‌هایی که ناله می‌زنند و زیاد هم می‌زنند در صفحات مجازی دور هم جمع می‌شوند و ناله‌هایشان را با موزیک‌هایی میکس کرده که باعث می‌شود آدمی ناله را از ته حلق و چه بسا پایین‌تر از پانکراسش ناله بزند؛ ترکیبی هنرمندانه که سبب ترویج فرهنگ ناله‌زنی می‌شود.

ماحصل آنکه کل جامعه شده ناله زدن از صبح تا شب و از شب تا صبح با تصاویر سیاه و سفید، دست زدن برای کسی که ناله بهتری بزند و تشکیل جشنواره‌ها و  هدیه دادن به ناله‌زنان قهار. 

ناله زدن درست است که دل آدمی را گاهی خنک می‌کند و باری از دوش او بر می‌دارد اما این «گاهی اوقات» وقتی بشود «همیشه»، همه آدم‌ها جای زندگی کردن و رشد، کارشان می‌شود ناله‌زنی و جامعه پر می‌گردد از قلوب بیمار و آدم‌های بی‌انگیزه که در گرداب عادات غلطشان گرفتارند، میوه‌ای ندارند و فقط برگ‌های زردی هر از گاهی می‌دهند؛ لذا اگرچه ناله لازم است، اما کم بزنیم، گاهی بزنیم، برای خودمان بزنیم، شاید در جمع یکی دو نفر بزنیم، البته من هم زیاد ناله کرده‌ام و به یقین رسیده‌ام ناله کردن فایده‌ای ندارد، باید همیشه بلند می‌شدم و می‌رفتم ببینم چرا باز فیوز این خانه پریده، از همان جایی که برق از این سیم‌ها رفته، جستجو می‌کردم و برمی‌گشتم فیوز را دوباره می‌زدم و پشت میز، مشغول کارهایم می‌شدم آن وقت شاید یادم بیاید اصلا برای چه کسی و چه مسیری زنده بودم، چیزهایی که آن قدر چشم‌هایم را بسته بودم و از ته دل ناله کرده بودم که نه می‌دیدم و نه صدایشان را می‌شنیدم.

بی‌ربط نوشت: صفحه عرض سخن آن بالا را حتما بخوانید.

  • جواد انبارداران
هر جا برای من حرکت کردم نتیجه نگرفتم و به یأس رسیدم
هر جا حتی اندکی در نیت برای خدا حرکت کردم، برکت سرازیر شد و من را هم اشراب کرد
  • جواد انبارداران

مدت‌ها بود که صبح‌ها خواب می‌ماندم، خواب‌های سنگینی که مرا در لحظات آخر نزدیک به طلوع آفتاب نهایتا بیدار می‌کرد و ریشخند می‌زد بهم که هه‌هه نماز صبحت قضا شد! یا فقط یک دقیقه فرصت داشتم که باید می‌پریدم با سنگ گرانیت اُپِن تیممی می‌کردم و نمازی سریع می‌خواندم.

انواع روش‌های بیداری را سنجیدم، با تعدد زنگ‌های صبح، با قرار دادن صدای سوت یا صدای بم، صدای باران و رودخانه و گیتار و آکاردئون و کلارینت، موزیک در فاز شش و هشت، اندی، ابی، ساسی مانکن، تمام کفر و غنا را برای اسلام به میدان آورده بودم، بتهوون و باخ و موتزارت، هیچ چیز فایده نداشت.

تا آنکه در لیست موسیقی‌های آلارم صبح به صدای مرغ سحری که ناله می‌کرد رسیدم، به Rooster! صدای خروسی که انگار از فرط ضعف و شوق پس از پیامک واریزی یارانه ناله می‌کند. گویی صدابردار خروس را گرفته و چنان فشارش داده که چشم‌هایش از هم بیرون پاشیده و کاکلش هم از خون باد کرده و آخرین ناله را بیرون داده.

از زمان وضع این صدا بر آلارم صبحگاهی دیگر با اولین ناله از خواب بیدار می‌شوم و نه تنها در زمان ناله، بلکه یک ساعت پیش از آن - شاید به دلیل دلهره و ترس ناخودآگاه از این آسیب روانی- بیدار می‌شوم و جالب آنکه چند خانه آن طرف‌تر همیشه یک خروس دیگری ناله می‌کند و صدایش می‌آید.

و جالب آنکه مدت‌ها می‌خواستم بنویسم و چیزی به ذهنم نمی‌آمد جز واژۀ مرغ سحر! و حال به بخشی از سبک زندگی‌ام بدل شده است که علاوه بر نالۀ مرغ سحر در سر صبح، باعث نالۀ اعضای خانواده می‌شود که این چه آلارمی است قرار داده‌ای.

  • جواد انبارداران

می‌دانی حاجی ما اندازه غذای سگ هم نبودیم برایت، اندازه غذایش که هیچ اندازۀ خود سگ هم نبودیم، ما اندازۀ یک گل آپارتمانی، یک پوتوس و سانسوریا نبودیم، اندازۀ گلدان سفالی‌اش هم نبودیم، ما حتی اندازۀ یک کانفیگ V2ray هم نبودیم، در اندازۀ کتاب قانون جذب یا پک فروش راه‌های درآمد اینترنتی هم نبودیم، ما هیچی نبودیم، ما فقط ادعا بودیم، خیلی گنده‌گو، گنده‌سخن و گنده در زمینه‌های دیگر، حاجی همین است سایتِ تمامِ چیزهایی که گفتم پرسرعت، پرقدرت، پرتوان کار می‌کنند(کفر متحرک) اما سایتی که به اسم تو زدیم(البته من نزدم من کارگرش هستم) یک متن را هم نمی‌تواند بیاورد یا تغییر بدهد، به اول و آخر آن گوساله‌های مسؤول فنی مؤسسه مادرِ مؤسسه‌ات درود فراوان می‌فرستم هر دم، با تسبیح، با صلوات‌شمار و گاهی با ذکرشمار بادصبا و گاهی بی‌حساب، بر پهلو و بر پشت و گاهی هم وقتی به شکم خوابیده‌ام که این لطف را در حق تو و ما کردند، پول بیت‌المال حلالشان، حلال خودشان، بچه‌شان، همسرشان، روی قبر پدر و پدربزرگشان و دیگر اجدادشان گُل‌ها می‌‌گذارم اگر فقط پیدایشان کنم.

پی‌نوشت: این تقدیرنامه را بعد از آنکه نتوانستم برای دومین بار یک ساعت قبل از طلوع فجر 20آذر 1402 حتی متن را اندازۀ افزودن یک لینک تغییر بدهم، تغییر صفحه اول با المنتور هم بماند نوشتم. یک ساعت از عمرم که تلف شد و حاصلی نداشت...

  • جواد انبارداران

موج ساحل، عاشق صدایش هستم، می‌آید تا زیر پاهایم که دراز کرده‌ام و موجودات ریزی که نمی‌دانم برای چه اینقدر دست و پا می‌زنند، بین انگشتان چروکم وول می‌خورند، به تنۀ درخت پشتی تکیه داده‌ام و به پشتی کمرم را، همینطور اینجا می‌نشینم و پشت هم می‌نویسم و فیلم می‌بینم و می‌نویسم و چند میک به نی فرو رفته در نارگیل می‌زنم.

Sound of freedom، ابتدایش حیرت‌انگیز است اما ریتم فیلم بوهای دیگری می‌دهد، اول تصور می‌کنم قرار است دربارۀ صنعت مدلینگ کودکان باشد اما یکدفعه ماجرا به سمت باند قاچاق انسان پدوفیل‌ها می‌رود، الحق فیلم خوبی است، مخصوصا آنجا که پلیس مبارزه با بچه‌بازی، خود را پدوفیل جا می‌زند و با مجرمی رفیق می‌شود و بعد که اطلاعات ازش می‌گیرد، سر بزنگاه مجرم را دستگیر می‌کند و وقتی مجرم بهش می‌گوید من بهت اعتماد کرده بودم پاسخ می‌دهد: هیچ‌وقت به یک بچه‌باز اعتماد نکن!

Butcher's Crossing، به علت علاقه‌ای به نیکلاس کیج دارم مشغولش می‌شوم، با پدرم پای تلویزیون می‌نشینیم و تا اواخر فیلم نمی‌توانم درونمایه فیلم را متوجه شوم، مشتی شکارچی آمریکایی حریص عوضی فقط برای پول و تجارت در آمریکای وحشی به طبیعت می‌زنند برای شکار بوفالو، به یک دستۀ بزرگ بوفالو با 10هزار بوفالو حمله می‌کنند و تا بوفالوی آخرش را سعی می‌کنند بکشند تا پوست‌هایشان را بکنند و بفروشند. با پدر پای فیلم نشسته‌ایم و می‌بینیم هی بوفالو می‌کشند و تا شب پوست‌هایش را می‌کنند و بعد دوباره روز بعد شروع می‌شود، آدم‌هایی که دور آتش نشسته‌اند و فقط گوشت بوفالو می‌خورند و حال آن‌ها و حال مای مخاطب از فیلم و بوفالو و شکار به هم می‌خورد، بعد هم تا می‌آیند از آنجا به خانه برگردند درگیر کولاک می‌شوند و حالا باید حدود 6 الی 8 ماه در این زمستان و یخبندان بمانند و گوشت و جگر بوفالو بخورند که دیگر ساعت از نیمه‌شب گذشته و پدر بلند می‌شود برود بخوابد اما من باید حتما فیلم را تمام کنم، درونمایه چیزی جز حماقت و رفتارهای جنون‌آمیز آدمیزاد برای تجارت نیست که بدون وجدان مشغول کشتن یک عالمه بوفالو می‌شوند، بوفالو‌هایی که 60 میلیون بودند اما آمریکایی‌ها یعنی همان اروپایی‌های متمدن انگلیسی و اسپانیایی مثل سرخ‌پوست‌ها و مثل خودشان آنقدر از آن‌ها کشتند که تهش 20 هزار تا هم باقی نماند، فیلم با تصویری از آدمی که روی تپه‌ای جمجمه بوفالو ایستاده به پایان می‌رسد.

سریال ویچر، اینقدر گیرایی ندارد و اینقدر هم دیر به دیر می‌آید که اصلا داستان فیلم را گم کرده‌ام، همین که اسم دو نفر ینیفر و سیری یادم مانده برایم کافی است، اصلا نمی‌دانم کی دارد با کی می‌جنگد، یک عده اِلف خل وسط جنگلند، یک نیلفگاردی هست و یک شمالی و عده‌ای جادوگر قرمساق که نمی‌فهمم دربارۀ چی صحبت می‌کنند، بیچارگی آمدن بچه برای دیدن فیلم ترسناک خشن خونین‌مالی است که باید هی به زور از جزیره بیرونش کنم و پرتش کنم وسط دریا! آن هم بعد از این که در سکانسی در صندوقچه باز می‌شود و در آن سر بریده‌ای است.

اوپنهایمر، بعد از دو تا گندکاری نولان در تنت و آن فیلم قبلی جنگ جهانی‌اش فیلم خوبی از کار درآمده است، یه این می‌اندیشم که ساختار فیلمنامه‌ها همیشه یکسان است اما آن چیزی که باعث جذابیت‌شان می‌شود خلاقیت و شگفتی است که پشت هم مخاطب را درگیر می‌کند، مثلا وقتی یک ژنرال می‌آید جلوی اوپنهایمر می‌نشیند و می‌گوید من کسی هستم که پنتاگون را ساخته‌ام، 200 تن اورانیوم خریدم و شخصیت با مزه‌ای دارد باعث جذابیت بالایش می‌شود.

بر خلاف The Creator 2023 که داستان خطی ساده‌ای بدون شگفتی خاصی دارد، خیلی همه چیز قابل پیش‌بینی است و اگر جذابیت‌های محدود بصری‌اش نبود با سرعت 2 برابر هم نمی‌شد فیلم را تمام کرد. حالا که دارند دیالوگ می‌نویسند اشکالش چیست چند تا دیالوگ خوب و جذاب بنویسند؟ دیالوگ‌های پر از شگفتی می‌تواند حتی فیلم سیاه و سفیدی مثل 12 مرد خشمگین را به بهترین فیلم تاریخ تبدیل کند و داستان‌های ساده و دم دستی حوصله آدم را سر ببرد.

  • جواد انبارداران

از اول مریض بودم و مرض داشتم به تغییر اسمم، نوعی بحران هویت مجازی وبلاگی، وسواس فکری، OCD شاید، ADHD شاید، انگاری هم HTML، تهش شدیم اسطوخودوس هندی، با تصویر نمایۀ بوعلی سینایی که هوش مصنوعی طراحی‌اش کرده.

الآن شدیم اسطوخودوس هندی، اسطوخودوس یا لوندر، به زبان یونانی یعنی زنده کنندۀ ارواح، در طب سنتی قدیم سه تا روح برای بدن قائل بودند، روح حیوانی و نفسانی نباتی، سه تا روحی که اصلا روح نیستند برای همین نمی‌شود دقیقا به کسی که قائل به آن باشد فحش داد تو روحت یا هر حیوان دیگری توی روحت، یک نوع بخار که در بدن جریان دارد، یعنی خون مایع است و چیزی شبیه خون به صورت بخاری هست که هر کدام از این روح‌ها کارکردهایی دارد.

حال یکی از این روح‌ها اسمش روح نفسانی است و جایگاهش در مغز است، در واقع چیزی شبیه عصب حسی و حرکتی است، که با از بین رفتن روح در بخشی از عضو دیگر آن عضو حس ندارد، برای همین می‌گویند مثلا با گیاه سمی عاقرقرحا در دهان بی‌حسی موضعی ایجاد کنند تا دندانی را بکشند و در واقع روح نفسانی در ان نقطه منقطع شده است.

حال اسطوخودوس گیاهی است که بهترین نوعش هندی است و زندۀ‌کننده ارواح نفسانی است، مخلص کلام، می‌دانم نه دقیق دانستید چه گفتم نه در کتتان می‌رود این صحبت‌ها، به هر حال اسطوخودوس گیاهی است مخصوص مغز، برای تقویتش، برای بهتر خوابیدن، برای بهبود حافظه، برای بهتر فکر کردن، برای مالیخولیا، افسردگی و تمام این چیزها و ما هم از فرط علاقه و استغراق در علوم طبی سنتی، نام خود را اسطوخودوس هندی گذاشتیم تا شاید چنین با نوشتن در دورۀ پسانقراض وبلاگی و حیوانیتِ تصویریِ آدمیزادِ شبکه‌هایِ اجتماعی، نقشی شبیه اسطوخودوس هندی ایفا کنیم، به یقین برای خود و به ظن برای دیگران.

  • جواد انبارداران

دوستت دارم مثل حسی که وقتی اول صبح برای رفتن به مدرسه در حیاط را باز می‌کنم و تا ته کوچه را برف سفید گرفته، صداها انگار کمتر شده‌اند و به آرامی از آسمان برف‌های سبک پرمانند می‌آید، دوستت دارم مثل صدای حرکت آرام لاستیک ماشین‌ها روی برف‌های سیاه له شده وسط خیابان را، دوستت دارم مثل حس نوی زدن یک وبلاگ جدید و نوشتن پست‌های جدید، دوستت دارم مثل خریدن یک عطر تازه از مغازۀ عطرفروشی، دوستت دارم مثل وقتی که از بیرون می‌آیم و روی موتور یخ زده‌ام و می‌خزم زیر کرسی، زیر یک پتوی گرم و پاهایم را دراز می‌کنم و فقط سرم بیرون می‌ماند، دوستت دارم مثل زنگ آخر کلاس، دقیقۀ آخر وقتی که کیف‌ها و کتاب‌هایم را جمع کرده‌ام و زنگ مدرسه به صدا می‌اید، دوستت دارم مثل صدای قدم‌های بچه‌ها وقتی از کلاس بیرون می‌ایند و به سمت خانه می‌روند، دوستت دارم مثل حس لحظه‌ای که آخرین برگۀ امتحانی آخرین برگۀ خرداد را می‌دهم و بیرون می‌آیم، همان روزی که بدون کیف و کتاب مدرسه رفته‌ام و فقط دو تا خودکار کیان آبی توی جیبم است، دوستت دارم مثل وقتی که در سحر چشم‌هایم بسته است و گوش‌هایم شنوا، صدای وضو گرفتن پدرم می‌آید و بعد کنار بخاری می‌ایستد و نماز می‌خواند و من همچنان انگار خوابم که پدر می‌آید و برای نماز صدایم می‌کند، دوستت دارم مثل صدای خروپف مادربزرگ و هارمونی خاصش که بهترین آرامش دنیا در کودکی بود، دوستت دارم مثل سماور مادربزرگم که همیشه چای تازه داشت و در استکان‌های کمرباریک چای می‌ریخت، دوستت دارم مثل باغ درختان شاتوت وقتی بین درختان می‌چرخیدیم و دیوانه‌وار شاتوتی را از درخت می‌کندیم و می‌خوردیم و دست‌هایمان قرمز شد، دوستت دارم مثل همان لحظه‌ای که بعد از کیلومترها پیاده‌روی ضریح حضرت ابالفضل را می‌بینم، دوستت دارم مثل یک آب برگۀ مخلوط با اب آلوی خنک وسط  شب تابستانی ساعت 12 نصفه شب، دوستت دارم مثل قطرات بارانی که روی شیشۀ ماشین آرام آرام پایین می‌آیند و در حرکت بی‌هدف ماشین بیرون را نگاه می‌کنم، دوستت دارم مثل دیدار دوباره با استادی که یکدفعه در چارچوب در پیدایش می‌شود و سال‌هاست دلتنگش هستم و بهم می‌گوید: خوبی برادر؟ کم‌پیدایی؟، دوستت دارم مثل اولین آب خنک بعد از پانزده شانزده ساعت روزه گرفتن وسط تابستان، دوستت دارم مثل لحظه‌ای که چشمم برای اولین بار به دریا می‌خورد و صدای موج دریای خزر در گوشم می‌پیچد، دوستت دارم مثل لحظه‌ای که سردرد سنگینم با ژلوفن آرام می‌شود، دوستت دارم مثل لحظۀ آمدن پیامک واریزی پول، مثل اولین لقمۀ کوبیده، مثل بیرون ریختن آب انار سرخ از آب انارگیری، دوستت دارم این طور با این توصیفات به این شکل به این شیوه، شاید فهمیده باشی که چقدر سخت است بیان چیزهای نادیدنی، این حس‌های ناگفتنی، نفهمیدنی.

  • جواد انبارداران

دیروز جایتان خالی بود، در آسمان ابری با دوستان نشسته بودیم که ممد گفت بباریم، گفتم وسط تابستان قم که نمی‌شود بارید که باز ممد گفت ببار، گفتم ممد بیخیال، گفت ببار ناموسن، گفتم شرمنده #من_بی‌ناموس_هستم و این رو هم در توییتر ترند کردم، که ممد در نهایت ناامید شد، غرولندی کرد و زیر لب گفت: ناموستو ....، که باز به ممد تذکر دادم #من_بی‌ناموس_هستم.

ممد از این بی‌ناموسی به تنگ آمده بود و به سمت زمین بارید و من همچنان روی ابر نشسته بودم و امریکانو را در کاسۀ آبی مادربزرگ ریخته بودم و در آن تکه‌های سیگار ترید می‌کردم، حیف که ماست موسیر اکبر جوجه را کم داشت، با چاقو کاسه را هم زدم و بعد چاقو به گوشه لب‌هایم کشیدم، از دو طرف دهان را چاک دادم و بعد یک تای دیگر از پشت زدم و زبانم بیرون افتاد وسط بشقاب خورشتی، دایی با ریش پروفسوری نشسته بودو می‌گفت من دوست دارم دوبار کله‌پاچه را بکشم و برای همین بشقاب اول را کم کشیده‌ام، همین صحبتش باعث شد نوشابه مشکی زمزم را بردارم، سمت شقیقه‌اش بگیرم و تند تند بطری را تکان بدهم و تق، بطری حفره‌ای وسط گیجگاهش درست کند و به بشقاب دوم نرسد، لاشه دایی را ببرم و به دیگ کله‌پاچه اضافه کنم تا کله‌پاچه کم نیاید، ممد می‌گوید نباید در کله‌پاچه دکمه‌های خرد شده کیبورد را می‌ریختم، چون خیلی باعث شده غذا تند شود، می‌گویم اگر سیب‌زمینی و لیموی اماراتی که بغل عمان است و رنگش مذهبی صورتی است در آن بریزیم شیرین می‌شود و شیرۀ لیمو اماراتی را در ظرف مام ریخته‌ام و هر کس بخواهد می‌تواند آن را زیر بغل‌هایش بزند تا زیر زبانش تلخ شود.

ممد تکانم می‌دهد، می‌گوید هنوز که نباریده‌ای، می‌گویم به ناموسم کار نداشته باش، می‌گوید ببار، الآن اگر نباری دیر می‌شود، مردم تشنه‌اند، می‌گویم مگر من تشنه‌شان کردم؟ می‌گوید باشد، ولی وظیفه الآن باریدن است.

در دهان مادرم در بطری نوشابه نارنجی را می‌بینم، در می‌آورد و می‌گوید: نگفتم در بطری نارنجی خوشمزه نیست، مزۀ سیب‌زمینی تخم‌مرغ گیر افتاده در یخ‌های چند میلیون سال در دست زن بومی که روی کمر ماموت نشسته می‌دهد، می‌گویم نیکی و پرسش؟

ممد تکانم می‌دهم، می‌گوید ببار، اگر نباری تمام است، با صدای رعد و برق از جا می‌پرم، اشکم جاری می‌شود، قطرات به لب‌های خشکم می‌خورد، در صحرا تا چشم کار می‌کند شن است و بارانی که با شتاب بر کف سر و گونه‌هایم می‌زند.

  • جواد انبارداران