سکوت

مرغ سحر ناله کن

۹ مطلب با موضوع «پویش مویش و وبلاگی‌جات» ثبت شده است

از اول مریض بودم و مرض داشتم به تغییر اسمم، نوعی بحران هویت مجازی وبلاگی، وسواس فکری، OCD شاید، ADHD شاید، انگاری هم HTML، تهش شدیم اسطوخودوس هندی، با تصویر نمایۀ بوعلی سینایی که هوش مصنوعی طراحی‌اش کرده.

الآن شدیم اسطوخودوس هندی، اسطوخودوس یا لوندر، به زبان یونانی یعنی زنده کنندۀ ارواح، در طب سنتی قدیم سه تا روح برای بدن قائل بودند، روح حیوانی و نفسانی نباتی، سه تا روحی که اصلا روح نیستند برای همین نمی‌شود دقیقا به کسی که قائل به آن باشد فحش داد تو روحت یا هر حیوان دیگری توی روحت، یک نوع بخار که در بدن جریان دارد، یعنی خون مایع است و چیزی شبیه خون به صورت بخاری هست که هر کدام از این روح‌ها کارکردهایی دارد.

حال یکی از این روح‌ها اسمش روح نفسانی است و جایگاهش در مغز است، در واقع چیزی شبیه عصب حسی و حرکتی است، که با از بین رفتن روح در بخشی از عضو دیگر آن عضو حس ندارد، برای همین می‌گویند مثلا با گیاه سمی عاقرقرحا در دهان بی‌حسی موضعی ایجاد کنند تا دندانی را بکشند و در واقع روح نفسانی در ان نقطه منقطع شده است.

حال اسطوخودوس گیاهی است که بهترین نوعش هندی است و زندۀ‌کننده ارواح نفسانی است، مخلص کلام، می‌دانم نه دقیق دانستید چه گفتم نه در کتتان می‌رود این صحبت‌ها، به هر حال اسطوخودوس گیاهی است مخصوص مغز، برای تقویتش، برای بهتر خوابیدن، برای بهبود حافظه، برای بهتر فکر کردن، برای مالیخولیا، افسردگی و تمام این چیزها و ما هم از فرط علاقه و استغراق در علوم طبی سنتی، نام خود را اسطوخودوس هندی گذاشتیم تا شاید چنین با نوشتن در دورۀ پسانقراض وبلاگی و حیوانیتِ تصویریِ آدمیزادِ شبکه‌هایِ اجتماعی، نقشی شبیه اسطوخودوس هندی ایفا کنیم، به یقین برای خود و به ظن برای دیگران.

  • جواد انبارداران

برای داشتن یک زندگی مشترک موفق، باید تجربه کرد و تا زمان جمع کردن تجربه‌ها دعوا کرد و دل شکست و خطا کرد و اشتباه رفت و اعصاب خرد کرد و گریاند و گریه کرد و صبر کرد و صبر و اصلاح شد و اصلاح کرد تا آن که بالاخره چیزی که می‌خواست تو و او را دیوانه کند، باعث تکمیل و آرامش شود، برای منی که باید هنوز خیلی چیزها را می‌آموختم و خطاهای بزرگ فاحشی داشتم، مرحله سختی بود اما باعث شد هر چه زودتر نواقص روابط اجتماعی و تعلیمات زندگی‌ام را تکمیل کنم.

ازدواج نوعی از آزمایشات شیمی است که بین دو ماده‌ رخ می‌دهد و باعث تولید حرارت و انرژی زیادی می‌شود. باید منتظر پایان یافتن ترکیب و کنش و واکنش این ماده‌ها باشیم تا آن که به وضعیت پایدار برسند و با هم ترکیب شوند.

و اگر مواد احمق شوند و بخواهند پای خانواده‌ها را به روابط مشترک باز کنند، یکی از دعواهای خفن ابتدای ازدواج که تقریبا همه دارند، منجر به طلاق و جدایی می‌شود.

متشکرم از نویسنده وبلاگ روزهای تبعید که این چالش رو آغاز کرد و ما را هم دعوت.

  • جواد انبارداران

باز هم واقعه‌ای که در پست قبرستان وبلاگی رخ داده بود تکرار شد، دیشب آمدم تا بلوک پیوندها را فعال کنم که دیدم از آن پایین یکی یکی وبلاگ‌نویس‌ها بلاگ به بلاگ‌آفرین تسلیم کرده‌اند و رفته‌اند.

از جناب اسرافیل با سواد بگیر و سیر مطالعاتیش، تا کاربر با صفای یا زهرا در وبلاگ عاشق‌تریم و دختر بی‌بی که با متن خشکی روی صفحه خبری ازش نیست و آرمان که گفته رفتم سربازی و خدانگهدار و رئوف وبلاگ الرقیم که پشت‌مان را در جبهه حزب الله گرم می‌کرد و امید شمس‌آذر که معنای ملا را به ما آموخت و خودش ملا بود و رفیق نیمه‌راه که بیکار می‌شود وبلاگ عوض می‌کند و آدرس رفیق نیمه‌راهش را کشته است! و دارالمجانین که پوکیده و تا عین لام که از قدما و الگوها بود و علیرضای کنکوری  :| و قاسم صفائی نژآد خسته که یادداشت نوشته آیا دوران وبلاگ‌ها سر آمده و اقیانوس سیاه برای یکی از طلاب و مجتبی اسماعیلیِ قلم مجازی و این وضع پیوندها بود.

در همین حین بود که می‌خواستم بروم گوشه اتاق و های های گریه کنم، بر سر لیست این وبلاگ‌ها هم وبلاگ استاد فرج نژاد هم اضافه شد که آن بزرگ‌ترین غصه دائمی زندگی‌ام است و حالا یک وبلاگ متروکش اینجاست. گویی فقط من ماندم و چندتایی از رفقا مثل علیرضا و حمیدرضا و محمدرضا و میرزا و محمد نقل‌بلاگ و همگی داریم در جزیره‌ای منقرض می‌شویم. یعنی با این اوضاع انسان فکر می‌کند وقتی وبلاگ می‌نویسد دارد کار اشتباهی می‌کند. الآن اندکی عذاب وجدان هم دارم.

بعد هم رفتم سراغ فهرست وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم و زدم صفحه آخر و آن جا بود که تازه غصه شروع شد. اعتکاف دل و علی علوی و معصومه خورشید و شکرانه و  میم ابن کاف و یک مسلمان ;( و حتی آن خانم ضد انقلاب فیمنیست هم نبود که بیاید و استدلال کند که چون سرخ‌پوست‌ها آدم را از بلال می‌دانستند پس مسلمان‌ها که انسان را از خاک می‌دانند خل و چلند.

امیدوارم اعزه مکرم و مکرمه دچار جنون بلاگی شده باشند و فقط پوست عوض کرده باشند و وبلاگی جدید زده باشند و زیرزیرکی همراه ما باشند. آیا می‌شود این صدنفری که همچنان همراه من هستند همین دوستان باشند که ما را از یاد نبرده‌اند و هنوز دنبال‌مان می‌کنند؟

اگر قرار بود چنین رو به فنا باشید که می‌گفتید کسی را دنبال نکنیم و به کسی دل نبندیم تا مثل همان گل‌های نرگس و جوجه‌ رنگی‌هایی که خریدیم و بقا نیافتند، غصه شما هم به دل ما اضافه نشود. حالا می‌فهمم وین دیزل در فیلم شکارچی ساحره با عمر چند هزار ساله چه درد و رنجی می‌کشید. اصلا نصف وبلاگ‌نویس‌هایی که پای همان پست قبرستان وبلاگی نظر داده‌اند در قید حیات وبلاگی نیستند. یک روز هم شما این پست را می‌خوانید در حالی که من از دنیا رفته‌ام، ذات دنیا مرگ است...

  • جواد انبارداران

تمام افراد منتظر شنبه شب بودند، همان شنبه شبی که که سال‌ها انتظارش را کشیده بودند.

روز موعود، روز رستاخیز و روز آپدیت بیان!

برخی آن شب تا به صبح خواب از چشمان‌شان ربوده شده بود، عده‌ای در خیابان پرسه می‌زدند و جمعی در کوچه‌ها شمع روشن‌کرده بودند و به شب‌زنده‌داری می‌پرداختند.

مگر می‌شد ساعت هشت صبح برسد؟ آری، شد، اما تا آن ساعت خاص برسد تقریبا دو سوم جمعیت جهان از شوق انتظار به باد فنا رفتند، طوری که بشکن زدن تانوس هم نمی‌توانست آن‌ها را بِفَناید!

هشت صبح آمد، صد قالب جدید بلاگ بیان معرفی شد، پنج تای آن‌ها مزین به نام حاج قاسم بود، چرا که مدیر بیان به خوبی فهمیده بود که وبلاگ می‌تواند رسانه واقعا نخبگانی مناسبی، برای جایگزینی رسانه‌های زرد اینستاگرامی باشد، جایی که نام و تصویر سردار شهید را سانسور می‌کردند و صفحات را می‌بستند.

آن روز، یعنی مورخ ۵ دی ۱۴۰۰، لیست وبلاگ‌های برتر سال ۱۴۰۰، پس از چهار سال انتظار منتشر شد. قاسم صفایی، خرسند از جلسات و پویش‌هایی که به ثمر نشسته، پستی به عنوان تبریک منتشر کرد تا جایی که وبلاگ‌نویسان به مدت ۳ دقیقه ایستاده کف زدند و سپس نیم ساعت مستانه در کف خیابان‌ها می‌پُشتَکیدند(پشتک می‌زدند)

علی قدیری، مدیر بیان به مناسبت سال‌هایی که کم‌کاری کرده بود، حصر جاوا اسکریپت را شکست، آن را رایگان کرد و وبلاگ را بر اساس جدیدترین آپدیت‌های سئو بهینه کرد.

بحث‌های شدیدی به دلیل قابلیت پاسخ دادن نظرات به وسیله افراد دیگر به وجود آمد و آن‌هایی که وبلاگ را رها کرده و به شبکه‌های اجتماعی رفته بودند، بازگشتند و زکی و زرشک و زهی خیال باطل...!

  • جواد انبارداران

آتش بدون دود نمی‌شود، جوان بدون گناه.

احساس می‌کنم اشتباه کردم؛ چندین سالی که وبلاگ نوشتم اصلا متقن نبودم. چندین بار وبلاگ را بالا و پایین می‌کنم، مطالب زیادی نوشته‌ام که زشت بودن یا اشتباه بودن‌شان را الآن می‌فهمم. دائم ویرایش می‌کنم و تغییر می‌دهم، چند روز پیش پستی نوشتم ولی منتشر نکردم که در آن‌ به حرف‌هایی اشاره می‌کردم که با حرف‌های دیگرم تناقض داشت.

عامل اصلی این اتفاق، حرف زدن درباره چیزهایی بود که به قدر کافی درباره‌شان تحقیق نکرده بودم و به مقدار کافی با انسان‌ها ارتباط نداشتم که زشتی‌ برخی صحبت‌ها را درک کنم. این هشتصد و هفتاد و ششمین پست وبلاگ است، اما فقط 136 پست را می‌‌توانید ببینید. تازه در همین‌ها هم پاسخ‌‌هایی که به نظرات می‌دهم، چیزهایی جگرسوز می‌یابم.

هر چه بوده تمام شده، منطق خواندن، دقیق شدن، اندکی تربیت شدن و فهم معرفت‌شناسی فلسفی کمک کرد بهتر بنویسم، همه این‌ها را هم که نمی‌توانستم روز اول به دست بیاورم.

از این رشته به آن رشته هم زیاد شیرجه رفته‌ام، ولی عمق مطالب از بس کم بوده که هر دفعه با سر خونی از جا بلند شده‌ام، شاید مطالب را چند دسته کردم، خوشمزه‌هایش را یک کتاب کردم، تحقیق عمیقی روی مطالب تخصصی کردم و تکمیل کردم و آن‌ها را هم یکی‌یکی مقاله و کتاب کردم، من می‌نویسم تا بمانم و فایده‌ای برسانم، اگر به قصد من می‌نویسم تا حال کنم یا فقط آرامش بیابم می‌نوشتم، قطعا این هدف محقق شده بود و دردی نداشتم ونمی‌ترسیدم که حرفی زده باشم که باعث گمراهی کسی شده باشد. من نمی‌توانستم بیخیال حرکت کردن شوم، هیچ وقت ماشین پارک شده تصادف نمی‌کند، کسی که اشتباهی نکند، حرکتی هم نکرده.

خواهش می‌کنم درباره خودم و وبلاگم نظر بدهید، ناشناس را باز گذاشته‌ام، چیزهایی را بهم بگویید که شاید الآن متوجهش نیستم تا شاید متوجه شوم، کمک کنید مثبت و منفی‌ام را بهتر درک کنم.

  • جواد انبارداران

اگر امروز بمیرم تا چه حد ادامه پیدا می‌کنم؟ محبت خودم را در خاک دل چند نفر کاشته‌ام، چند درخت قلمه زده‌ام، چند انسان تربیت کرده‌ام، اولین خاطره‌ای که دیگران از من به یاد می‌آورند چیست، چه جمله‌ای از من برایشان به یادگار خواهد ماند.

اگر امروز بمیرم چند نفر می‌گویند حیف بود، آدم خوبی بود، چند نفر برایم گریه می‌کنند؟ چند نفر لعن و نفرینم می‌کنند و خوشحال می‌شوند؟ چند نفر ناراحت می‌شوند؟ چه چیزی از من باقی می‌ماند؟

تا سال دیگر چند نفر به یادم می‌افتند؟ تا ده سال دیگر چه؟ آیا یک قرن بعد اصلا هیچ نشانه‌ و یادگاری از من باقی خواهد ماند؟ بعید می‌دانم حتی نتیجه‌ها و نبیره‌هایم هم بدانند بابابزرگ‌شان که بوده.

اگر امروز بمیرم چه دِین‌هایی به گردنم است؟ چه بدهکاری‌هایی و چه حسرت‌هایی دارم؟ آیا در کل خودم می‌توانم بگویم که آدم خوبی بوده‌ام و بهشتی می‌شوم؟


چالش «صاحب این وبلاگ فوت کرده است» ۲بخش دارد:


بخش اول:

پستی با عنوان


«چالش صاحب این وبلاگ فوت کرده است»


می‌نویسید که در آن خودتان را قضاوت می‌کنید، دِین‌ها و بدهکاری‌ها و حسرت‌ها و خوشی‌ها و خوبی‌هایتان را به یاد می‌آورید و در این محاسبه کردن معایب و مزایای زندگی‌ که تا الان کرده‌اید را می‌فهمید و به شناختی درباره خود می‌رسید. شرط نوشتن این پست این است که تصور کنید همین الان مرده‌اید و بهتان اجازه داده‌اند آخرین مطلب خودتان را بنویسید، در نوشتن آن آزاد هستید، هر چه صلاح می‌دانید بنویسید، سعی کنید به شکل وصیت‌نامه در نیاید، مخاطب اصلی خودتان و گذشته‌تان باشید.


بخش دوم:

در انتهای مطلب از مخاطبین‌تان بخواهید تصور کنند شما مرده‌اید و حالا اولین یادگاری، خاطره و جمله‌ای که از شما به یادشان می‌آید چیست؟


۵ نفر از دوستان‌تان را حتما به چالش دعوت کنید، و این پست را در آن جا لینک کنید، اگر هم نوشتید، لینکش را برایم بفرستید تا در لیست قرارتان بدهم.


شرکت کنندگان:

۱. یاس ارغوانی

۲.علیرضا گلرنگیان

۳. نقل بلاگ

۴.آرامش

۵.عین صاد

۶.مونی

۷.آقای سین

۸.Marcis March

۹.Mõøņłįğhť

۱۰.Ayame ♡~

۱۱. artemis -

۱۲.bella OC2

۱۳. K.нαησℓ `

۱۴. آقای آبی

۱۵.Maglonya ~♡

۱۶. مائده

۱۷.  𝑄𝑢𝑒𝑒𝑛 𝑉𝑖𝑟𝑎𝑛𝑎

۱۸. 𝒑𝒐𝒏𝒚𝒐

۱۹. Mommers

۲۰. دختر خانم

۲۱. A Glimpse of Life

۲۲.Anita_ Fantasy

۲۳. فاطمه کریمی 

۲۴. سانا خردوشه @ - @

۲۵. ;𝐀𝐢𝐥𝐢𝐧

۲۶. گوشه دنج آبی من

۲۷. ^^ Aysa

۲۸.  Amy :) (ملکه مهربون هلی*-*) 

۲۹.هلی

۳۰. 𝘌𝘮𝘪𝘭𝘺

۳۱. werwolf

۳۲. Shiva :)

۳۳. روژی

۳۴. آقای سر‌به‌راه

۳۵. bella OC2

۳۶. عازم اکسو پلنت

۳۷. مسکوت عنه

  • جواد انبارداران

دیشب به یکی از آن حالت‌های بحرانی وجودی دچار شدم. چشم‌هایم را از سرم کندم و بردم بالا و از دید یک پرنده زندگی‌ام را نگاه کردم. شخصی از جایش بلند می‌شود، نماز می‌خواند، کتاب می‌خواند، می‌نویسد، می‌خوابد، بازی می‌کند، کار می‌کند، می‌خورد، خرید می‌کند، می‌خوابد و دوباره فردا از نو این کارها را تکرار می‌کند.

فکر کردم زندگی چه قدر پوچ است. زندگی مشتکل از مجموعۀ کارهای تکراری و روتین روزانه است. از صبح که آگاهی خودمان را بعد از خواب به دست می‌آوریم، استرس‌ها و دلهره‌ها شروع می‌شوند، اگر دردهایی در بدن داشته باشیم مثلا گوش دردی که من الآن دارم، به کار می‌افتند. این همه درد می‌کشیم و استرس داریم و حرص زندگی و پول و تحصیل و سلامتی و.. را می‌خوریم تا این که یک روز می‌میریم و از یادها فراموش می‌شویم.

با این حساب صادق هدایت و ارنست همینگوی عاقل‌هایی بودند در میان ما. فرآیند مرگ را تسریع کردند و خودشان تصمیم گرفتند چه روزی به زندگی‌شان پایان بدهند. قدرتمند و با شهامت خودشان را کشتند و مرگ را قبول کردند.

این استدلال خیلی درست است. زندگی واقعا پوچ و خسته کننده است. در فضایی که خدا نباشد و تفسیر درستی از مرگ نداشته باشیم کار درست را دارند انسان‌های خودکُشته می‌کنند. با فنا و نابودی خودمان به یک آرامش ابدی می‌رسیم و در یک لحظه مثل یک خواب به تمام سختی‌هایمان پایان می‌دهیم.

اما چون خدا هست و اعتقادی به نام معاد در اصول دین داریم زندگی اصلا پوچ و بیهوده نیست. کارهای روتین و تکراری معنا می‌یابند و این معنا را مرگ به زندگی می‌دهد. مرگ را اگر پلک زدنی بدانیم، که در یک لحظه از دنیا به برزخ منتقل می‌شویم. دیگر هیچ کار کوچکی بیهوده نیست و حتی بیشتر از یک بی نهایت ارزش دارد. هر یک کار کوچکی در ارتباط با ابدیت خالدی که پیش رو داریم بی نهایت ارزش دارد. لحظاتی که فقط یک بار زندگی می‌شوند و زمینۀ ادامۀ زندگی در برزخ و قیامت را فراهم می‌کنند.

به خاطر اهمیت و ارزش مرگ است که در قرآن آن قدر روی آن صحبت شده. و در احادیث توصیه شده به قبرستان بروید، مُرده را غسل بدهید و طوری نماز بخوانید که انگار آخرین نماز عمرتان را می‌خوانید.

یاد مرگ فوایدی دارد. باعث می‌شود به شدت روی هر لحظه‌مان مراقبت کنیم، می‌ترسیم از این که گناهی مرتکب شویم، اگر سختی در دنیا ببینیم با خودمان می‌گوییم می‌گذرد و أجل‌مان می‌رسد و راحت می‌شویم، روی خیلی از مسائل پیش پا افتادۀ دنیوی مانور نمی‌دهیم و خودمان را خسته نمی‌کنیم، وسواس کمتری به خرج می‌دهیم.

این نوع زندگی کردن، که هر لحظه به یاد مرگ باشیم و هر فعلی که بخواهیم انجام بدهیم آن را با مرگ تطبیق بدهیم را "زندگی مرگبار" می‌نامیم. این که من این متن را طوری بنویسم که برای بعد از مرگم بماند، در ابدیت من تاثیری داشته باشد، سعی کنم مخلصانه باشد و فایده‌ای به بقیه برساند، تمام این‌ها حاصل تفکر زندگی مرگبار است.

دیشب فهمیدم سردار سلگی شهید شده است و بعدترش فهمیدم یکی از آشنایان که با هم می‌نشستیم و چایی می‌خوردیم و می‌خندیدم بعد از دو هفته درد کشیدن روی تخت بیمارستان جان داده است. دو اتفاق پیش آمده باعث شد شدیدا نگاهم به زندگی تغییر کند، بترسم از این که هنوز کلی نماز و روزۀ قضا دارم، کتاب‌های زیادی امانت گرفته‌ام و هنوز هیچ کاری نکرده و آمادۀ مرگ نیستم.

بالاخره، من، تو و تمام وبلاگ نویس‌های بیان یک روز می‌میرند، یک روزی که شاید اصلا فکرش را نمی‌کنیم و روز آخر از خودمان باید بپرسیم، آیا واقعا زندگی کردیم؟

به هر جهت تصمیم گرفتیم یک چالش وبلاگی را شروع کنیم، به این اسم که:

«10 کاری که باید قبل از مرگم انجام بدهم»

در یک پُست به همین اسم 10 کاری که حتما می‌خواهید قبل از مرگتان انجام بدهید را بنویسید و در آخر پست حداقل 5 نفر از دوستان‌تان را به این چالش دعوت کنید. 

بعد از نوشتن پست، لینکش را بفرستید تا انتهای همین پست درج شود. بعد از اتمام چالش که تا 1 اردیبهشت است. یک آمار بگیریم که خلق الله چه چیزهایی می‌خواهند قبل از مرگشان انجام بدهند.

از آقای سر به هوا، رضا :)(من نمی‌دونم باید یه جا بفرستی)، رفیقِ نیمه راه، نقل بلاگ، دکتر صفایی نژاد، حامد و فانوسش، میرزا مهدی، نا دم، فیشنگار، هنرنامه(محمد حسین)، امیر+، بخاری، امید شمس آذر، من مبهم، دختر بی بی، ///ه امیری، علیرضا گلرنگیان، پرنیان، نبات خدا، سبو، رئوف، سمیرا شیری، آقای مهربان و سنین +رفقایی که اسمشان یادم نمی‌آمد، دعوت می‌کنم در این چالش شرکت کنند.

شرکت کنندگان:

1. رفیق نیمه راه

2. محمد حسین

3. نبات خدا

4. آقای امید شمس آذر

5. فاطـــღـــمـه ツ 

6. آقا محمد نقل بلاگ

7. خودم :/

8.  گلشید

9.  آرام :)

10.  فتل فتلیان

11. تنبور

12. سُولْوِیْگ

13. حسین

14. BLUE PRINCESS

15. ماجده

16. امیر+

17. حسین

18. رئوف

19. Dark Angel

20. نادم

21. آدینه

22. marya.m

23. یا زهرا

24. رهام Geramiha

25. محمد صدرا عبدالعلی زاده

26. Kimia Kvn

27. ح جیمی

28. بنده خدا

29. شارمین امیریان

30. محسن رحمانی

31. هیوا جعفری

32. آناهیتا. ب

33. حامد

34. شیفته گونه

35. حسین...

36. ramtin

37. محمد عرفان بهنام پور

38. غریبه آشنا A

39. علیرضا

40. در حوالی اریحا

41. مشکات

42. فاطمه م__

43. فرشتۀ روی زمین (حالا این طور نیستش که بقیه فرشته نباشنا)

44. محبوبه شب

45. بی نام

46. دلآشفت

47. میم إبن کاف

48. بخاری

49. میرزا مهدی

50. فیش فیشــــ

51. دکتر صفائی نژاد

  • جواد انبارداران

به نامِ خدا

من وبلاگ نویس نبودم، هم دهکده‌ای‌های بیان مرا وبلاگ نویس کردند. من طفلی بودم که دو هفته یک بار مجلۀ دانستنیها می‌خریدم و مستقیم سراغِ صفحۀ آیا می‌دانیدهایش می‌رفتم و عکس وسطش را با ولع نگاه می‌کردم.

نمی‌دانم کدام بزرگواری بود که من را با بلاگفا آشنا کرد، احتمالا مرتضایِ دست عرقیِ تپل بود که الآن تدوینگر شُده. با وبلاگی به این نام: javad1376 در بلاگفا وبلاگی ساختم و اصلا اسمش یادم نیست، نشستم و همان آیا می‌دانیدهای چند مجله دانستنیها را جمع کردم و با سرعتِ افتضاحِ تایپم، طیّ چندین ساعت نوشتم و بعد هم در کافی‌نت اولین پستم را گذاشتم.

اولش هم جای این که بنویسم جلّل الخالق، نوشتم جند الخالق که مثلا خیلی جملۀ خوفناکی در برابر حرف‌های تعجب آمیز بود که غلط املایی هم داشت.

گذشت و وبلاگی در VCP زدم با 500 پستِ کپی در یک هفته و لینک کردن دامنۀ دات TK به آن(مثلا انگار خیلی حرف مهمی می‌زدم)، بعد یکی دیگر در بلاگفا، یکی در رزبلاگ و یکی دیگر در لوکس بلاگ و در آخر هم میهن بلاگ و هر جایی ردپایی مانده بود.

یکی از یکی بی فایده‌تر و مضحک‌تر و مسخره‌تر. مثل یک بومیِ جنگلی از این مراحل بدوی گذشتم و یک روز که شونصد وبلاگ در دست داشتم به کانون مساجد رفتم، کانون مساجد مرکزی است مثل بسیج که سازماندهی کانون‌های محلات را بر عهده دارد.

اسمِ چند وبلاگ را دادم و یکی هم برای استادِ عزیزِ قدیم. گذشت و یک روز زنگ زدند که آقای جواد، شما برندۀ زرررشک پلویِ طلاییِ وبلاگ نویسی شدید! به همین منظور تشریف بیارید یک اردو یزد که یه حالی بهتون بدیم.

ما هم گفتیم: آقا حال چیه خجالت بکش! بعد فهمیدیم وبلاگِ استاد برگزیده شده ولی به اشتباه اسمِ من رفته، به استاد گفتم و گفت اصلا بهتر شد. من که نمی‌توانم بیایم، خودت برو. البته بعد وبلاگ استاد که در بلاگفا بود فیلتر شد! الآن هم توی بیان وبلاگ دارند و دیگر نمی‌نویسند.

ما هم با سید شفیعی و حاج آقای عندلیب از قم با قطار به هتلِ معروفِ سنتیّ یزد توی آن میدانِ اصلی‌اش رفتیم، چندین روز بخور بخور بود و آموزشِ وبلاگ نویسیِ، به دستِ استادی که خودش هم وبلاگ نداشت!

از آهستان و زهرا اچ بی می‌گفت و بعد یک جمله را دائم تکرار می‎‌کرد: رمزِ وبلاگ نویسی خودمانی نویسی است.

همان یزد، با لپ تاپ قرمز رنگِ دوست افغانی‌مون که همراهمان آمده بود و با نتِ رایگانی که هتل داشت یک وبلاگ در بیان زدم: بچه ریش دار، بعد یک وبلاگِ دیگر به اسمِ مقدادیون و یک وبلاگِ دیگر هم.

در آن زمان راحت می‌شد وبلاگِ برتر شُد، نه این که کسی نمی‌دانست چطور، بلکه چون بیان هنوز آن قدر تنبل نشده نبود که نتواند حتی یک لیست وبلاگ برتر منتشر بکند. (از همین تریبون اعلام می‌کنم اگر نمی‌توانی، ویلچرت میشم)

  • جواد انبارداران