- ۷ نظر
- ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۲۷
سوار ماشین شدم، راننده با موهای فر و قیافه لات مسلک با سرعت خیلی زیادی حرکت میکرد. رو کردم و بهش گفتم: این قدر تند میری خطرناک نیست؟ گفت: الآن آخر شبه و ماشینی نیست. گفتم: نه که بترسم، برای خودت میگم که یک دفعه تصادف نکنی. گفت: این بیست و ششمین ماشینیه که دارم سوار میشم، تا حالا سه بار چپ کردم. از ماشین پیاده شدم، به روش سریع دور زد و به سرعت مسیرش را ادامه داد.
باز هم واقعهای که در پست قبرستان وبلاگی رخ داده بود تکرار شد، دیشب آمدم تا بلوک پیوندها را فعال کنم که دیدم از آن پایین یکی یکی وبلاگنویسها بلاگ به بلاگآفرین تسلیم کردهاند و رفتهاند.
از جناب اسرافیل با سواد بگیر و سیر مطالعاتیش، تا کاربر با صفای یا زهرا در وبلاگ عاشقتریم و دختر بیبی که با متن خشکی روی صفحه خبری ازش نیست و آرمان که گفته رفتم سربازی و خدانگهدار و رئوف وبلاگ الرقیم که پشتمان را در جبهه حزب الله گرم میکرد و امید شمسآذر که معنای ملا را به ما آموخت و خودش ملا بود و رفیق نیمهراه که بیکار میشود وبلاگ عوض میکند و آدرس رفیق نیمهراهش را کشته است! و دارالمجانین که پوکیده و تا عین لام که از قدما و الگوها بود و علیرضای کنکوری :| و قاسم صفائی نژآد خسته که یادداشت نوشته آیا دوران وبلاگها سر آمده و اقیانوس سیاه برای یکی از طلاب و مجتبی اسماعیلیِ قلم مجازی و این وضع پیوندها بود.
در همین حین بود که میخواستم بروم گوشه اتاق و های های گریه کنم، بر سر لیست این وبلاگها هم وبلاگ استاد فرج نژاد هم اضافه شد که آن بزرگترین غصه دائمی زندگیام است و حالا یک وبلاگ متروکش اینجاست. گویی فقط من ماندم و چندتایی از رفقا مثل علیرضا و حمیدرضا و محمدرضا و میرزا و محمد نقلبلاگ و همگی داریم در جزیرهای منقرض میشویم. یعنی با این اوضاع انسان فکر میکند وقتی وبلاگ مینویسد دارد کار اشتباهی میکند. الآن اندکی عذاب وجدان هم دارم.
بعد هم رفتم سراغ فهرست وبلاگهایی که دنبال میکنم و زدم صفحه آخر و آن جا بود که تازه غصه شروع شد. اعتکاف دل و علی علوی و معصومه خورشید و شکرانه و میم ابن کاف و یک مسلمان ;( و حتی آن خانم ضد انقلاب فیمنیست هم نبود که بیاید و استدلال کند که چون سرخپوستها آدم را از بلال میدانستند پس مسلمانها که انسان را از خاک میدانند خل و چلند.
امیدوارم اعزه مکرم و مکرمه دچار جنون بلاگی شده باشند و فقط پوست عوض کرده باشند و وبلاگی جدید زده باشند و زیرزیرکی همراه ما باشند. آیا میشود این صدنفری که همچنان همراه من هستند همین دوستان باشند که ما را از یاد نبردهاند و هنوز دنبالمان میکنند؟
اگر قرار بود چنین رو به فنا باشید که میگفتید کسی را دنبال نکنیم و به کسی دل نبندیم تا مثل همان گلهای نرگس و جوجه رنگیهایی که خریدیم و بقا نیافتند، غصه شما هم به دل ما اضافه نشود. حالا میفهمم وین دیزل در فیلم شکارچی ساحره با عمر چند هزار ساله چه درد و رنجی میکشید. اصلا نصف وبلاگنویسهایی که پای همان پست قبرستان وبلاگی نظر دادهاند در قید حیات وبلاگی نیستند. یک روز هم شما این پست را میخوانید در حالی که من از دنیا رفتهام، ذات دنیا مرگ است...
آیا میدانید برای نقش هری پاتر، حدود ۶۰۰ نفر و برای نقش هرماینی گرنجر ۵۵۰ نفر تست دادند و از این تعداد دنیل رادکلیف و اما واتسون انتخاب شدند.
آن روز که رفتم تا فیلم موتور دزدیده شده را ببینم، پاک دیوانه شده بودم. رفیق قدیمی، از فلکه زنبیلآباد چندتایی کروسان گرفته بود، مدعی طب سنتی هم که من باشم در یک دستش دونات شکلاتی بود و در دست دیگرش نوشابۀ مشکی کوکا کولا. میدانستم هنگامی که ذهن آزرده باشد، معده اسیدش را زیادی ترشح میکند و آدم به پرخوری عصبی رو میآورد.
معدهاش که پر شد، آرام میشود. برای همین است که معمولا افرادی که دچار مشکلات روانی هستند، معدههای درب و داغانی دارند و در نتیجه کبدشان هم خسته است. بگذریم، گویا نمیشود خاطرهای بنویسم که در آن خبری از آموزههای طبی و فقهی و فلسفی نباشد!
سه طبقه مغازه را رفتیم پایین و پیش انسان مؤدبی که در اتاقک بود ایستادم، گفت این جا زیاد دزدی میشود، هفته پیش، سر همین فلکه ماشینی را بردهاند و بعد روی تلویزیونی که بهش 48 اینچ میخورد، به موتور سنگین قرمزی اشاره کرد که روبروی دوربین پارک شده بود. گفت صاحب این موتور، موتورش را که بردند و این موتور جدید را گرفت، حالا روبروی دوربین پارکش میکند. خدا بدهد برکت، به این سرعت ما در خانه نان سنگک هم نمیگیریم.
و گفت شش ماه پیش لپتاپ برند خفنم را که 19 میلیون تومان بود و در ماشین گذاشته بودم بردند، شیشه ماشین را شکستند و سارقان روبروی دوربین ایستادند و چهره تکتکشان هم مشخص بود، الآن شش ماه است به کلانتری زنگ میزنم و خبری نیست.
تمام اینها را از قبل میدانستم و از کارآمدی پلیس انتظامی هم شدیدا خبر داشتم و دوچرخه و موتورهایی که از دوستانم برده بودند و پیدا نشده بود را به خاطر آوردم. لحظه دزدی یعنی 22:20 شب را پیدا کردیم، پسری با سوییشرت سبز کمرنگ و جوان و لاغر که میتوانست همبحثی من و برگزیده جشنواره علامه حلی در پژوهش باشد، اندکی کنار موتور میایستد، با ضربه کوچکی قفل فرمان را میشکند و بعد هم موتور را میبرد.
حالا موتور به جهنم، خدا را شکر ماسک زده که کرونا نگیرد و شهرمان را قرمز نکند! من را یاد آن ضارب جانی تهرانی میانداخت که فیلمش چند وقت پیش منتشر شد و پشت هم برای یک جای پارک چاقو میزد و وقتی گرفته بودند و عکسش را در خبرگزاری گذاشته بودند، سه تا ماسک با هم زده بود!
بالاخره در نظر نگرفتن آخرت و جهان باقی، نیازمند جان دوستی و سلامتی در سرای فانی است و در این میان سلامتی و پیشگیری خیلی مهم است. شاید با این حساب این انسانهای خونسرد جانی و دزد، انسانهای مستعدی برای یادگیری علم طب هم باشند! شاید روزی یک دوره آموزش سته ضرویه و حفظ الصحة فقط برای افرادی که دارای سوء پیشینه هستند گذاشتم.
به هر حال، همان رسانهای که به اینها ماسک زدن را آموخته(هر چند برای دیده نشدن صورت) همان رسانه هم اگر رسانه خوبی بود، میتوانست خداترسی و حقالناس و انسانیت را هم بهشان بیاموزد.
بعد از این که این تکههای فلزی را روی سنگفرش پیادهروی خیابان عطاران رها کردم، حسابی چست و چابک شدهام. به غیر از هفته اول که حالم خراب بود و برای فکر نکردن به دزدیده شدن موتور، یک بازی پیچیده و خیلی سخت کامپیوتری به اسم «تراریا» بازی میکردم الآن چند هفته است هوندای اصل ژاپنی شبها در حیاطمان نیست و تنها قطرههای روغنیاش روی سنگ گرانیت ماندهاند. من به دزدیده شدن موتور فکر نمیکردم اما عالم و آدم که میرسیدند اولین کلامشان این بود که بهش فکر نکن، غصهاش را نخور. ای کاش یک بار سر یکیشان داد میزدم و میگفتم: من به موتور فکر نمیکنم، لطف میکنید آن را یادم نیاورید، الآن با پیادهروی و گوش کردن کتابهای صوتی زندگی با کیفیتتری دارم.
شب اولی که موتور نبود، ساعت 11 شب از سرکار بیرون زدم. دو روایت آخر کتاب قصههای کوتاه برای بچههای ریشدار جمالزاده را گذاشتم و گوش کردم. خنکی هوا و تماشای کلهپزیها و آبمیوهفروشیهایی که آخر شب در خیابان آذر باز بودند، همراه گویندگی محشر کتاب، معنای زندگی را به تنم بازگردانده بودند.
شهید مطهری تنها نقد فیلمی که نوشت درباره موضوعی فقهی است که در کتاب امدادهای غیبی در زندگی بشر است. در آخرین مقاله کتاب، دربارۀ فیلمی صحبت میکند که موضوع محلل در فقه را دستمایه تمسخر و شبههاندازی برای اسلام قرار داده. این بار محمد علی جمالزاده از نسل اول داستاننویسها و همکیش بزرگ علوی و صادق هدایت، در روایتی به نام پینهدوز دربارۀ پیرمردی هفتاد ساله صحبت میکند که قرار است به عنوان محلل قرار بگیرد.
محلل یعنی حلال کننده و به کسی اطلاق میشود که ازدواج را بر مرد حلال میکند. به این معنا که اگر کسی سه مرتبه همسر خود را طلاق بدهد و اصطلاحا سه طلاقه کند، نمیتواند برای بار چهارم با زن ازدواج کند و در این میان حتما باید مرد دیگری با زن ازدواج کند و با او رابطه جنسی داشته باشد و بعد او را طلاق بدهد تا مرد اولی بتواند برای بار چهارم با زن ازدواج کند.
اصلا طرح این موضوع به صورت سالم و صحیح و بدون تحریف، به تنهایی برای افرادی که مطالعه درست و درمان کلامی و فقهی ندارند دردسرساز است. شبیه همان قضیه کودک همسری که با آن حسابی به اسلام حمله کردند. نکته مهم در کودکهمسری این است چیزی که اسلام آن را جایز دانسته، ضرورتا به این معنا نیست که در اسلام سنت و مستحب و سیره و تأیید و اصرار شده است. یعنی اگر اسلام اجازه ازدواج با کودک شیرخواره را هم داده به این معنا نیست که مرد با طفل شیرخواره رابطه جنسی داشته باشد!
در کتابهای فقهی آمده که اگر مردی با کودک نابالغی ازدواج کند حق رابطه جنسی با او را قبل از بلوغ ندارد و اگر چنین غلطی بکند گناه بزرگی مرتکب شده و اگر باعث آسیب جسمی به دختر بشود، این دختر برای او حرام ابدی شده و باید جریمه مالی بدهد.
اسلام کوئست مینویسد:«جز در موارد نادر، ازدواجهایی از این دست نیز اتفاق نیفتاده است. بنابراین میتوان گفت این نوع ازدواج امروزه، چندان مصداق خارجی نداشته و در زمانهای سابق نیز بسیار کم اتفاق میافتاد؛ دلیل تن دادن افراد به چنین ازدواج هایی گاهی انگیزههایی خداپسندانه؛ مانند ازدواج با دختر شیرخواری که در حادثهای ناگوار همه نزدیکان خود را از دست داده بود و کسی نبود تا عهدهدار سرپرستی او شود، و یا برای ایجاد محرمیت بین زن و مرد نامحرمی که در یک محل کار میکردند و با هم برخورد داشتند؛ برای این که در محیطهای فامیلی و خانوادگی با خویشان و اقوام (با توجه شرایط خاص زندگی و مسکنها در زمانهای قبل) مرتکب گناه وحرام نشوند، زن دختر خردسال خود را به عقد مرد در میآورد، تا شرعاً مادر زن او شده و در برخورد با یکدیگر آزاد باشند. و یا پدری علاقهمند بود دختر خردسال خود را به عقد شخصیت بزرگواری در آورد تا افتخار خویشاوندی با او را نصیب خود سازد؛ نظیر ابوبکر که دختر خردسال خود را به عقد پیامبر گرامی اسلام (ص) در آورد. با وجود این انگیزهها، اما باز ازدواج با دختر خردسالی که به سن بلوغ نرسیده، بسیار کم اتفاق افتاده است و از آن کمتر و نادرتر، ازدواج با نوزاد شیرخوار است.»
حالا برگردیم به محلل، محمدعلی جمالزاده، با آن که روایت «پاشنهکش» بچه ریشدارش، بسیار جالب و محشر است و البته مُبَلِّغ روانشناسی فرویدی و یونگی، در «پینهدوز» پیرمرد خرفت مسلمانی میسازد که دینی خودساخته و عجیب دارد که قرار است به عنوان محلل با دختر جوانی ازدواج کند. جمالزاده داستان را به خوبی بلد است و میداند با مستقیمگویی نتیجهای نمیگیرد، پس با ساختن فضایی حال به هم زن از جشن عروسی پیرمرد و دختر چنان حال آدم را بد میکند که نتیجه این داستان چیزی جز نفرت از اسلام و احکامش نیست!
گیریم که برای بشری در جهان مسأله محلل پیش آمد، دیگر با عروسی و پایکوبی و شادی آمیخته با بیغیرتی و خبر کردن کل شهر و بعد به عقد درآوردن پیرمردی چندش با زن جوان که کسی محلل پیدا نمیکند، البته شاید این داستان برای جماعت بیغیرتِ گوزن نماد، داستانی شیرین باشد!
بگذریم، پس از رفتن موتور آن هم در شب ولادت امیرالمؤنین، الآن بهتر میتوانم صوتهایی که گوش میکنم را متوجه شوم و حتی برخی را با تصویر ببینم. اگر این روزها مردی را در خیابانهای قم دیدید، که منتظر تاکسی کنار خیابان ایستاده و با هندزفری آبی آسمانیاش در هر حالی مشغول تماشای ویدئو است، آن شخص من هستم.
پارسال که پیک موتوری بودم، دوره مقدماتی فیلمنامهنویسی را روی موتور و در حال بردن غذاها و گاهی پختن جوجه و کوبیده گوش کردم. بعد که تمام شد، یک طرح فیلمنامه نوشتم و برای استاد فرستادم. بعد به استاد زنگ زدم و گفتم استاد چطور بود؟ استاد هم گفت مطمئنی اصلا صوتها را گوش کردهای؟ این که فرستادی اصلا طرح نیست، این فیلمنامه است! و این شد که بار دیگر نشستم و با یادداشتبرداری صوتها را گوش کردم و طرحی نوشتم دربارۀ مردی کلیدسازی که پسرش صرع دارد و با موتور یاماها100 تردد میکند(اقتباسی از موتور شوهرخاله) و پسرش را پیش هر پزشکی که میبرد نتیجه نمیگیرد. آخرش هم پسر را برمیدارد و میبرد حرم امام رضا و به پنجره فولاد میبندد و یک دفعه میآید و میبیند که پسرش این بار در حرم تشنج کرده! و بعد با طبیب طب سنتی آشنا میشود و پسر را پیش او میبرد و باز هم طبیب طب سنتی نمیتواند هیچ غلطی بکند و القصه، آن چنان طرحی روشنفکری شد که ساموئل بکت هم نمیتوانست چنین داستان ابزوردی را دربیاورد! آخرش هم پسر داستان از بس با تشنج بندری رفت که طرح فیلمنامه تمام شد.
داستان زندگی من با موتور تمام شد، خوشحالم از این که این اواخر نرفتم و باکش را به دلیل نشتی بنزین عوض کنم، خوشحالم که برایش باتری نخریدم که بتواند در شبها چراغی داشته باشد، خوشحالم که نرفتم امتحان آییننامه بدهم و گواهینامه را بگیرم! چون با اینها غصههای من برای موتور بیشتر میشد.
ولی عجب دزد نامردی بودی تو، آن شب رفته بودم برای جبران روز مادری که نتوانسته بودم هدیه بگیرم، برای همسرم در شب میلاد امام علی هدیهای بگیرم و غافلگیرش کنم که آمدم بیرون و غافلگیر شدم!
دیگر راهِ رفتن با موتور، آن گونه که استاد و خانوادهاش رفتند برایم بسته شد، حالا دیگر من در خیابانها کتاب گوش میکنم و به استاد فکر میکنم و راه میروم و راه میروم و راه میروم...
قبلا مطلبی دربارۀ چای سیاه نوشتم که با عنوان حکمت چای روضه منتشر شد، بعد از تشکرات وافر و قربان صدقهها، نظری آن انتها به چشم میخورد که میخواست بزند زیر کل کاسه کوزۀ بحث و آن این بود:
ولی گویا پاسخ به دستش نرسیده بود و بعدش چنان با عتاب گفته بود «جناب گویا به مذاقتان حرف ما خوش نیامده بود...» که گفتیم حَجی پاسخمان نیامده بود، چرا حالا کفری میشوی؟
ما هم رفتیم بین کتب قل خوردیم و یافتیم که آری، چای ختایی همان چای سفید است. اما چای سفید چیست؟ چای سفید همان جناب چای سیاه است با این تفاوت که هنوز چم و خم روزگار باعث نشده به این سوختگی و سیاهی برسد.
در واقع چای سبز و سیاه و سفید یکی هستند، چای سفید جوانههای گیاه چای، چای سبز و چای سیاه برگهای گیاه چای هستند که با روشهای خاص کارخانهای به این شکل درآمدهاند، و تفاوت چای سیاه با چای سبز در این است که چای سیاه چند ساعتی مرحله تخمیر را گذرانده و اگر میخواهید بدانید چه بلایی سر چای میآوردند که این ریختَکی(اصطلاحی قمی) میشود این مطلب را بخوانید.
خب پس نتیجه این شد که این چای آن چای نیست که ما از کتاب مخزن الادویه نقل کردیم، لذا ممکن است که برای همّ و غم هم چنان مفید نباشد. مانند تفاوت خواص انگور با شراب انگور یا سرکه انگور است که مراحل تخمیر را گذراندهاند، یا تفاوت گندم با خمیر تخمیر شدۀ گندم که نان میشود.
اما چیزی که باید بگویم آن است که با این همه، معمولا بخشهای مختلف گیاه خواص مشابهی دارند و قطعا خواص چای سفید و سیاه و سبز به هم نزدیک است. همانند خواص هلیله زرد و هلیله سیاه و هلیله کابلی که همگی از یک گیاه هستند و فقط زمان برداشت میوه هلیله متفاوت است که باعث به وجود آمدن این سه برادران هلیلهای شده.
نکته مهم طبع چای است که همچنان بعد از تمام این حرفها گرم و خشک است و غم که باعث میشود روح حیوانی آرام آرام به درون برود و ظاهر را سرد کند و با سردیاش باعث بیماری شود، میتواند گزینه مناسبی جای شربت پرتقال و آبلیمو و چنین مواد سرد مزاجی پس از روضه باشد.
اما اگر با آگاهیهای الآن بخواهم تصمیم بگیرم میگویم: چای خوب است، بد نیست، ولی افراط کردن در خوردنش باعث افزایش سودا میشود و عوارضی برای گرم و خشکها و معدهشان دارد، همچنان که افراط در اکثر خوراکیها مضر است، افراط در چای هم مضر است. به غیر از چای ما دمنوشهای خیلی بهتر و مفیدتری هم داریم که اگر روزانه مصرف شوند، تأثیر محشری خواهند گذاشت.
مثل چه؟
اسطخدوس، بادرنجبویه، گل گاوزبان این سه جناب، عجیبترین دمنوشهایی هستند که در کتب طبی دربارۀ آنها خواندهام، بادرنجبویه که به گیاه مورد علاقه امیرالمؤنین مشهور است با این دوتا تنها گیاههایی هستند که به طور خاص اعضای رئیسه، یعنی قلب، کبد و مغز را تقویت میکنند. ما یک سری مفردات گیاهی داریم که برای عضو خاصی مفیدند، مثلا کتیرا برای کلیه محشر است اما این سه دمنوشی که ذکر کردم به طور خاص برای قلب، کبد و مغز خوبند. اسطخدوس به تنهایی هم منضج و مسهل سودا و بلغم است، حالا مسهل و منضج و سودا و بلغم چیست، بعدا میگویم. فعلا بروید از عطاری معتبری، از هر کدام به مقدار مساوی بگیرید و ترکیب کنید و بدمانید(دم کنید) و عصرها ترجیحا بنوشید و ما را هم دعا فرمایید.
چای هم بخورید ولی اگر میخواهید چاق شوید، چای را کنار بگذارید که مانع است.