- ۸ نظر
- ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۴۳
ای کاش من چند تا بودم، هر کدام را در جایی میگذاشتم، یکی را مسئول رسانه میکردم، دیگری را مسئول پژوهش، یکی را میفرستادم در مسجد کار تربیتی کند، آن دیگری را بیل دستش میدادم و راهی اردوی جهادیاش میکردم، آن دیگری که غمگین بود را چپیه سبزم را میگفتم بردارد و برود و بنشیند روی خاک شلمچه، فقط هقهق کند و شبها هم تا به صبح نماز بخواند و نجوا کند، یکی را مسئول آموزش میکردم تا فقط آموزش دهد، یکی را میفرستادم حجره که طلبگی کند و جز فقاهت و اجتهاد به چیزی فکر نکند، یکی را هم میفرستادم ور دل خانواده، خوش باشد و بخندد و امور خانه را رفع و فتق کند، آن یکی که تنومند است را میفرستادم سرکار فقط پول دربیاورد، آن دیگری که عاشق سینماست را میفرستادم پیش مسئول رسانه فقط فیلم کارگردانی کند و کتاب و نقد فیلم بنویسد، این طبیب خسته را هم میفرستادم مطب، کنار دیگری که عطاری دارد با هم کار میکردند، آن منطقی هم مناسب تفکر و منطق است، کارش را تفلسف قرار میدادم و اما خودم لنگ روی لنگ میانداختم و ساعتها تفریح میکردم با نگریستن به در اتاق و دریچهای که آه میکشد، آخ که آرام میشدم از این همه منِ بیقرار و این خانوادهای از منهای لاکردار که هر کدام دردی دارند و سخت ناآرامند.
پیغمبر گفت علم علمان
علم الادیان و علم الابدان
در ناف دو علم بوی طیب است
وان هر دو فقیه یا طبیب است
میباش طبیب عیسوی هش
اما نه طبیب آدمی کش
میباش فقیه طاعت اندوز
اما نه فقیه حیلت آموز
گر هر دو شوی بلند گردی
پیش همه ارجمند گردی
صاحب طرفین عهد باشی
صاحب طرف دو مهد باشی
میکوش به هر ورق که خوانی
کان دانش را تمام دانی
شعر نظامی در توصیه به پسر ۱۴ ساله خود، محمد نظامی
یکی از نابلدان عرصه طب سنتی یا طب اسلامی به خانمی تجویز فصد کرده، با این قرار که هفتهای یک بار او را فصد کنند، بعد از سومین هفته و فصد سوم، خانم دچار عارضه شدید و مبتلا به پارکینسون میشود.
ما برای زالو و حجامت که حجم خونگیری کمتر است، حداقل ۱۵ روز فاصله قرار میدهیم، اما با چه حسابی برای فصد که خونگیری عمیق است و حجم زیادی از خون خارج میشود، فقط ۷ روز فاصله قرار دادهاند؟ کدام طبیب در کدام کتابی چنین چیزی نوشته؟ آخرش هم میگویند طب سنتی بد، نمیگویند طرف خودش را طبیب جا زده بود!
۵۰ نفر فقط ماندهاند، این را آمار پست قبل نشان میدهد. مینویسم برای شما باقی ماندگان عرصه وبلاگنویسی...
امروزه همه طب سنتی را با تیغ میشناسند، تیغی که یا بر سیاهرگ دست زده میشود و نامش فصد است یا تیغی که پشت کمر کشیده میشود و نامش حجامت است.
اما این روش غلط است، همانند هزاران غلطی که در طب سنتی امروز وارد شده. بهار که میشود همه حجامت را تبلیغ میکنند، اما حجامت تنها برای آنهایی است که دچار غلبه دم هستند، یعنی چنان خلط دم در آنها زیاد شده که خون دماغ میشوند، هنگام مسواک خون از لثههایشان میآید، خواب تکه پاره کردن میبینند و اشیای قرمز رنگ، سرشان سنگین است، کرخت شدهاند و خوابشان میآید.
با این حساب شاید ده درصد جمعیت ایرانی هم این طور نشوند، البته که ما اکثرا کرخت هستیم و مشکل برمیگردد به کبدهای چربمان و غلظت خونمان که باعث این کسالت است. ما هم با این وضع اگر حجامت کنیم چند روزی حالمان خوب است اما دوباره بعد مدتی حال بدمان برمیگردد اما همراه عوارض حجامت.
حجامت در طب برای زمانی است که غذا و ورزش کردن و حمام رفتن و داروهای ساده و مرکب و اصلاح خواب و تغییر مکان جواب نداد، اما همه اول سراغ تیغ میروند و آن را تبلیغ میکنند در حالی که باعث کوتاه کردن عمر آدمها میشوند و ضعف و بههم ریختگی اخلاط را بهشان پیشکش میکند.
اگر دنبال تصفیه خون هستید، دنبال دفع مواد زائد از بدن هستید، از خانه خارج شوید، در هوای پاک کمی آرام بدوید یا تند پیادهروی کنید، این کار تاثیر خیلی بیشتری از حجامت خواهد داشت، تحرک، گمشده انسان کارمند رباتیک امروز است و تا این گمشده پیدا نگردد، سلامتی مژدگانیمان نمیشود. انسانی که ورزش ندارد، سلامتی ندارد اما آن هم باید به اندازه باشد و زیادهروی در ورزش خودش باعث کوتاهی عمر، و خروج از اعتدال و در نتیجه مریضی میشود.
از ۵۰ نفر مخاطب مانده اگر پنج نفر هم حجامت میکنند، دیگر حجامت نکنید و جایش هر روز ورزش کنید یا هفتهای یکبار با دوستان به کوه بروید و بخندید تا هم بدن ورز بیاید و هم قوه نفسانی حرکت کند.
فرح پهلوی که دارد میمیرد، ولی شما مراقب فرح خودتان باشید که طبق فرموده امام رضا مهمترین عامل سلامتی است. :)
مجانین از ابتدا برایم جذاب بودند، اما سعی کردهام همیشه بهشان نزدیک نشوم، چون معلوم نیست در سرشان چه میگذرد. شاید من را لاکپشتی سه متری ببینند که دارد با سر حسن روحانی بهشان حمله میکند و بخواهند بزنند و لهم کنند و از قدیم هم گفتهاند که دیوانهها زور زیادی دارند.
اولین کسی که دیدم یک سندرم داونی بود که شلوار لی پوشیده بود. کل پدر و مادرهایی که بچههایشان توی سرسره مشغول بودند جفت کرده بودند و یواش یواش دست بچههایشان را میگرفتند و میبردند، خانم ما هم سرش را توی کاسه آرد بدون سبوس کوفته بودند و آلارم حرکت میداد.
یک لحظه دیدم محمد، پسر گرامی دست سندروم داونی است و بغلش کرده و برداشته میبرد تا بدهد دست یکی از پدر و مادرها. سریع جلو دویدم و از بغلش گرفتم. محمد را روی زمین گذاشتم و دستم را بردم جلو و باهاش دست دادم. گفت فکر کردم اینها پدر و مادرش هستند.
گفتم اسمت چیه؟ گفت سهیل، گفتم خوشبختم! سهیل فقط چهره مغولی داشت و الا همین دیشب دیدم که در خیابان نی میزند!
دومی در نانوایی در صف یکتاییها ایستاده بود. مردی لاغراندام که سرتاسر کلهاش پر از مو بود، موهای مایل به قهوهای پیچ در پیچ که من را یاد نقاشی میانداخت که همکلاسی دوم راهنماییام کشیده بود و میگفت همان جنی است که اول صبح از پشت دیده بود و وسط سرش کچل بود. همانی که کاپشن قهوهای چرمی پوشیده بود و من همان زمان حسابی بهش خندیده بودم. نان را که از تنور به دست مرد سیهچرده رساندند، نفر اول صف چندتاییها دستش را برد سمت نان مجنون که سنگهایش را جدا کند، مجنون هم سریع نان را کشید و شروع کرد به ترکی بدبیراههایی داد که البته کلماتش آن چنان مفهوم نبودند. ولی میدانستم حسابی اعصابش به هم ریخته، نان را برد بیرون و باز از بیرون نانوایی هی با غیظ نگاهش کرد و بد و بیراه نامفهوم گفت. نفر صف اول چندتایی با نگاهی از ترس برای قورت دادن ضایع شدنش با من چشم در چشم شد و سری تکان داد و به بغل دستیاش گفت: دیوانه است، انگار چند سال است حمام نرفته. مجنون آن قدر معطل کرد که من هم با تک نانم پشت سرش راه افتادم، نشانههای دیوانه سوداوی را داشت، موهای زیاد، بدن لاغر، خطرناک و احتمالا همراه توهم و بیخوابی زیاد.
سومی گریه میکرد، کنار میدان سعیدی قم ایستاده بود و محکم به سرش میزد و گریه میکرد و راه میرفت و گدایی میکرد. شاید گدای عاشقی بود یا عاشق گدایی شده بود که این چنین گدایی و گریه در چنین جنونی همراهش مانده بود، یا حداقل دیوانهای بود که میدانست باید برای روزیاش تلاش کند هر چند عقلی برایشان نمانده باشد.
اولین بار اینجانب بودم که به آن جناب در محل کار گفتم: ظرف فلزی در مایکروویو نگذار که خطرناک است و او با آن ریش سیاهش و پای چشمهای سیاهش به سیبیل سیاه من پوزخند سیاهی زد و با پیراهن سیاهی که به تن داشت آمد کنارم و قیمهای را که در مایکروویو در ظرف فلزی گرم کرده بود قاشق قاشق خورد.
حال بخت سیاه من این گونه شد که روزی حالت تهوع دارم و روز دیگر حال مسمومیت و جالب آن که دقیقا از همان غذایی میخورم که جماعت 40 نفره محل کار خوردهاند اما چرا من چنین میشوم و آنها نمیشوند؟
و یافتم، دقایقی پیش، پس از آن که چند آلو برای حالت تهوع خوردم، یافتم که دلیل این مسمومیتهای ریز و درشت من حماقت عالمانهام است از این که ظروف یکبار مصرف پلاستیکی را هر دفعه در مایکروویو میگذارم و غذاها را گرم میکنم و تمام شرایط را برای یک سرطان تمام عیار فراهم میکنم. و این قضیه چنان حرصم داد که پشت کلانتری علاف شدن برای پس گرفتن موتور پیدا شده حرصم نداد...