من دیگر نمیخواهم بنویسم، نمیخواهم بگویم، نمیخواهم از درونیاتم چیزی به اشتراک بگذارم. در قتلگاه صمیمیت، آنجا که تصور میکنی سادگی و سخن گفتن از خود موجب یافتن مُدرک میشود، اما جای آن، همانهایی که تصور میکردی رفیقت هستند، جای آنکه خفه شوند و دستت را بگیرند یا همدلی بدهند، شروع به قضاوت میکنند و بالای منبر رفته و نصیحت میکنند.
سپس هم پشت سرت میگویند که بله ما خیرخواه او هستیم، ببخشید، اما من برای تو گفته بودم، فکر میکردم شخص امنی باشی.
عذرخواهم، من دیگر نمیخواهم بنویسم، وبلاگی داشته باشم، نمیخواهم دیگر، ترجیحم این است بروم در جایی که من شناخته شده نباشم، البته دستبوس عزیزان و همراهان گرامی هستم، ولی گویی باید مانند علی علیه السلام چاهی بیابم و با آن سخن بگویم.
بروم در یک جای شخصی مجازی که فقط خدا هست و من هستم و شاید هم یک چتر اطلاعاتی نیروی امنیتی آنجا بنویسم، نه، میروم در دفترم مینویسم، جایی که فقط من و خدا باشم، اصلا میخواهی رمزگونه هم بنویسم آنگاه که کسی آن دفتر را پیدا کرد باز بساط قضاوت و نصحیت و غیبتش را نیاورد.
صمیمیت با دوست صمیمی یعنی آنکه به تو گوش دهد بیآنی که یک لحظه تو را در خلوت و جلوت قضاوت و سپس نصحیت کند و من این را نیافتم و ندیدم و نبود و امان از این رنج مدامی که آدمیان میدهند که اگر حیوانی داشتم، سگی برهای یا حتی خری، چنین گوساله نبود، چاکر همه شما عزیزان هستم.
لعنت الله علی قوم پارانوئید قدرنشناس، خب، در دنیایی که بر سر بهترین خلقش در سجده ضربت میزنند، با مغز بدترین خلقش که من باشم چه میکنند؟ ممنون که با این ناچیز هیچ ابن هیچ همراه بودید، باشد که اسم و رسمی از این آدم باقی نماند. وبلاگ سکوت را به سکوتی دائمی خواهم برد و در هزار و چهل و هشتمین پستش تمامش میکنم، من آوینی نیستم که نوشتههای بیخدایم را به پشت بام ببرم و آتش بزنم، من باید خودِ بیخدایم را به آتش بکشم.