قطع نگارش در وبلاگ، یک تصمیم احساسی بود. دقت بفرمایید یک تصمیم احساسی، ما در همین جمله که بارها روزمره آن را استفاده می‌کنیم، احساس و ابراز آن را امری بیهوده و احمقانه می‌دانیم، آری فقط احساسی عمل کردن اشتباه است اما در پس این سخنی که داریم می‌گیم انگار در ناخودآگاه ما و در قانونی نانوشته، در پس ذهن ما نوشته شده کسی که احساسی عمل می‌کند انگار دارد کار اشتباهی می‌کند و شخصی که خیلی خشک و سرد و بی‌روح است و همیشه عاقلانه عمل می‌کند خیلی جذاب‌تر و بهتر است.
همان‌طور که نمی‌دانید، یکی از طرحواره‌های شایع بین انسان‌ها و حتی ما ایرانی‌ها طرحواره محرومیت هیجانی و در ادامه طرحواره بازداری هیجانی است. طرحواره یعنی الگوهای هیجانی شناختی که در روان ما نهادینه شده‌اند و علت هم غالبا به رفتارهای اطرافیان به‌خصوص والدین باز می‌گردد.
والدینی که عشق و محبت خوبی به ما نداده باشند و احتمالا خود بیچاره‌شان نیز عشق و محبت خوبی نگرفته باشند، ما را کم‌کم به ورطه طرحواره محرومیت هیجانی می‌کشند.
ما آدم‌هایی می‌شویم که اولا نمی‌توانیم احساسات و عواطف خود را ابراز کنیم و حتی احساسات دیگران را به‌خوبی ادراک کنیم و حتی در نظرمان ناخودآگاه شخصی که مانند والدین ما سرد و بی‌روح باشد شبیه کاراکترهای برخی فیلم‌ها و داستان‌ها این شخص بسیار جذابیت دارد و نوعی جذابیت طرحواره‌ای را برایمان تداعی می‌کند.
حاصل آنکه باز با کسی ازدواج می‌کنیم یا وارد رابطه می‌شویم که تداعی همان شخص بی‌روح را بکند و از همان بدبختی که مشکل در ابراز و ادراک عواطف دارد می‌خواهیم عشق و علاقه بهمان بدهد و خلأ پر نشده عواطفمان را با کوزه خالی شکسته‌اش پر کند.
این طرحواره شایع باعث می‌شود تصور کنیم اینکه احساس داریم یا احساسات خود را ابراز می‌کنیم انگار داریم کار اشتباهی می‌کنیم، برای همین برخی از ما وقتی ناراحت می‌شویم فکر می‌کنیم گفتنش بد است، چون علاوه بر اینکه احساسات خوبی به ما داده نشده، علاوه بر آن به احساسات ما هم در کودکی اهمیت داده نشده است.
حاصل آنکه دائم این موارد ابراز نشده و بیان نشده تجمع می‌کند و بعد از مدت طولانی در بازداری هیجانی دچار انفجار هیجانی می‌شویم. شبیه کاراکتر Manchester by the sea که می‌دیدیم هیچی نمی‌گوید از ترومایی که بر او گذشته و احساساتش را ابراز نمی‌کند ولی هر بار در کافه سریعا عصبانی شده و وارد یک دعوا می‌شود این همان لحظه انفجاری اوست.
می‌خواستم دیگر اینجا ننویسم، به‌علت عصبانیت زیادم، حس می‌کردم آن شب به من خیانت شده، رابطه دوستی صمیمانه یعنی آنجا که آدمی نترسد از قضاوت شدن و اینکه اقلا به تصمیم او احترام بگذارند اما آن شب در رابطه دوستی من شخصی به قتل رسیده بود، کاراکتری به نام صمیمیت و همین باعث شد تصمیمی احساسی بگیرم مبنی بر اینکه دیگر هیچ اطلاعاتی از من باقی نماند که کسی بخواهد دوباره آن ماجرا را تکرار کند.
داشتم در شبکه اجتماعی می‌گشتم و یکی از متون کثافت هوش مصنوعی را دیدم که نه‌تنها آشغال بود بلکه ساختاری کلیشه داشت، گفتم بیچاره مخاطبان ما که روزی هزار بار از این متن‌ها را می‌بینند که نه‌تنها در آن ساختار نه‌تنها بلکه استفاده شده بلکه صرفا به مثابه هم هست! لذا گفتم گاهی اگر دوست داشتید اینجا را بخوانید که اقلا گاهی یک متن انسانی احساسی احمقانه خوانده باشید.
موافقین ۴ مخالفین ۰

من دیگر نمی‌خواهم بنویسم، نمی‌خواهم بگویم، نمی‌خواهم از درونیاتم چیزی به اشتراک بگذارم. در قتلگاه صمیمیت، آنجا که تصور می‌کنی سادگی و سخن گفتن از خود موجب یافتن مُدرک می‌شود، اما جای آن، همان‌هایی که تصور می‌کردی رفیقت هستند، جای آنکه خفه شوند و دستت را بگیرند یا همدلی بدهند، شروع به قضاوت می‌کنند و بالای منبر رفته و نصیحت می‌کنند.

سپس هم پشت سرت می‌گویند که بله ما خیرخواه او هستیم، ببخشید، اما من برای تو گفته بودم، فکر می‌کردم شخص امنی باشی.

عذرخواهم، من دیگر نمی‌خواهم بنویسم، وبلاگی داشته باشم، نمی‌خواهم دیگر، ترجیحم این است بروم در جایی که من شناخته شده نباشم، البته دستبوس عزیزان و همراهان گرامی هستم، ولی گویی باید مانند علی علیه السلام چاهی بیابم و با آن سخن بگویم.

بروم در یک جای شخصی مجازی که فقط خدا هست و من هستم و شاید هم یک چتر اطلاعاتی نیروی امنیتی آنجا بنویسم، نه، می‌روم در دفترم می‌نویسم، جایی که فقط من و خدا باشم، اصلا می‌خواهی رمزگونه هم بنویسم آنگاه که کسی آن دفتر را پیدا کرد باز بساط قضاوت و نصحیت و غیبتش را نیاورد.

صمیمیت با دوست صمیمی یعنی آنکه به تو گوش دهد بی‌آنی که یک لحظه تو را در خلوت و جلوت قضاوت و سپس نصحیت کند و من این را نیافتم و ندیدم و نبود و امان از این رنج مدامی که آدمیان می‌دهند که اگر حیوانی داشتم، سگی بره‌ای یا حتی خری، چنین گوساله نبود، چاکر همه شما عزیزان هستم.

لعنت الله علی قوم پارانوئید قدرنشناس، خب، در دنیایی که بر سر بهترین خلقش در سجده ضربت می‌زنند، با مغز بدترین خلقش که من باشم چه می‌کنند؟ ممنون که با این ناچیز هیچ ابن هیچ همراه بودید، باشد که اسم و رسمی از این آدم باقی نماند. وبلاگ سکوت را به سکوتی دائمی خواهم برد و در هزار و چهل و هشتمین پستش تمامش می‌کنم، من آوینی نیستم که نوشته‌های بی‌خدایم را به پشت بام ببرم و آتش بزنم، من باید خودِ بی‌خدایم را به آتش بکشم.

موافقین ۳ مخالفین ۲