سکوت

مرغ سحر ناله کن

می‌گفت لخت شدم، به پشت خوابیدم، یکی از شکنجه شده‌های ستاد مشترک بود، خانم خ، متخصص طب فشاری، جفت پا پرید روی مثانه‌م!

می‌گفت بعد از پرش چنان دردم گرفت که یکی از فامیل که روی کمرم نشسته بود تا تکان نخورم، از شدت تکان من پرت شد کف اتاق. حاج آقا خنده‌اش گرفته بود، می‌گفت مگر کشتی‌کج است؟

گفتیم خب حالا تغییری هم کرد؟ گفت نه! سوند ادرار یک‌بار مصرفش را آورد و گفت باید هر چهار ساعت یک‌بار عوضش کنم. گفتیم ان شاء الله با این داروها حالت خوب می‌شود و نیازی به این‌ها نخواهی داشت‌.

قبلا درباره جنابان فشاری مطلبی نوشتیم که با همین فشارها یک نفرشان زده بود و دیسک یک بابایی را پاره کرده بود.(دیسک کمری که با بی‌تعهدی پاره شد)

  • جواد انبارداران

مرحوم دکتر طریقت منفرد تعریف می‌کرد یک بار یک حکیم طب سنتی نبضم را گرفت، گفتم: چند وقتی است که زمان پیاده روی پایین قلبم تیر می‌کشد. حکیم گفت: این مشکل به دلیل قلبت نیست، بلکه به دلیل رفلاکس معده است و دچار سردی معده هستی‌. بعد هم بارهنگ و عسل و عرق‌نعناع داد که این مشکلم حل شد.

مرحوم طریقت می‌گفت نباض گفت التهابی هم روی ستون فقراتت داری که نمی‌دانم علتش چیست، من هم گفتم چند ساعت پیش که سوار اسب بودم، از روی اسب با کمر زمین افتادم که این التهاب از آن جاست.

  • جواد انبارداران

سه انگشت روی مچ دست چپم گذاشت. گفت نبضت رطوبیه، دریچه میترال قلبت به دلیل رطوبت اضافی شل شده، بعد کمی کف دست‌هایم را نگاه کرد، گفت این خط‌ها نشان می‌دهد که مشکل قلبی داری، به پدر و مادرت بگو اکو بدهند، چون احتمالا آن‌ها هم مشکل قلبی دارند. بعد گفت یک پسر داشتی؟ گفتم بله، گفت خدا دو تا دختر دیگر بهت می‌دهد.

  • جواد انبارداران

روبروی تخته وایت برد نشستیم. من بودم و جوادِ دیگری و دوتا طلبه که یادم نمی‌آید. دکتر میم نمودار شبکه‌های اجتماعی را درباره کار برای آیت‌الله مصباح را روی تخته می‌کشید.

گفتم چرا از خود صفحه مصباح دات آی آر استفاده نمی‌کنید؟ گفت آن را که کلا بیخیال. مشخص بود فضای مزخرفی در موسسه حاکم است. قرار شد اینستاگرام و آپارات با من باشد، جواد دوم یک پیج اینستایش را خالی کرد و داد دست من و از سر بی‌تجربگی کاری کردم یک روزه کلا بلاک شود!

نشسته بودیم توی زیرزمین آرام، صدای در آمد، گفتم من باز می‌کنم، پله‌ها را بالا رفتم، روبروی در رسیدم، در را باز کردم، استاد فرج‌نژاد در چارچوب ایستاده بود، از شوقی که برای دیدنش داشتم به لرزه افتاده بودم، آمد داخل و آمدیم نشستیم پایین.

صحبت کردیم، سریعا من را با یک تدوینگر و داستان‌نویس یزدی لینک کرد، برای این که محتوا برای کانال مرکزی آیت‌آلله مصباح آماده کنیم.

همیشۀ خدا عاشقش بودم، ولی همیشه وقتی می‌دیدمش الکن و لال می‌شدم، کیفم را گشتم، یک شماره از نشریه‌ای که توی مدرسه می‌نوشتیم را جلویش گذاشتم، ایده خوبی برای هم‌صحبتی بود، گفت رنگ و قالبش خوب نیست، راستی مدرسه کجا می‌روی؟

شهید صدوقی فاز ۱، پرت می‌شوم چهارراه غفاری، داریم به سمت حرم می‌رویم، کیفش دستش است و صندل همیشگی را پوشیده، لباسش خاکی است، چند دقیقه پیش نحوه نشستن پیامبر را نشانم داده و روی زمین نشسته. جواب می‌دهد من هم مدتی فاز ۱ بودم. چهارراه غفاری برای یکی دو سال عقب‌تر است، باز هم حرفی به ذهنم نمی‌رسد، جیب‌هایم را می‌گردم، یک نصفه گردو توی جییم دارم که با رزین پر شده و دو تا ماهی قرمز پلاستیکی داخلش هستند، نشانش می‌دهم، می‌گویم استاد این را ببینید.

برمی‌گردم داخل زیرزمین موسسه، سخنی نیست باز هم، این دفعه چه بگویم برای هم‌کلامی؟ چشمم به نقاشی می‌افتد که فقط با خودکار آبی کشیده شده، می‌گویم استاد نقاشی پسرت سوررئال است، می‌گوید محمدرضا سوررئال می‌کشد و علیرضا رئال. بعد نقاشی را تحلیل می‌کند.

خانه آیت الله مصباح قرار می‌شود اسنپی بگیرم برایش تا به پردیسان برود، آخر شب است، هر دو نقاش کوچک آن جا هستند، نقاش کوچک‌تر گوشه پله خواب رفته است. گوشی‌ام دارد خاموش می‌شود، به استاد می‌گویم بگو که صورت من در فیلم مشخص نشود، نگاهم می‌کند، تیکه می‌اندازد تو مامور سیایی؟ نیروی امنیتی هستی؟ کی هستی؟

هم اسنپ می‌گیرم هم ماکسیم، هیچ کدام پیدا نمی‌شوند تا این که گوشی‌‌ام خاموش می‌شود. تا سر کوچه خانه آیت الله مصباح می‌رویم، استاد به زحمت نقاش کوچک‌تر که به خواب رفته را بغل می‌کند و بیرون می‌رود، جالب هر دو ماشین سر می‌رسند، سوار یکی می‌شود و به دیگری می‌گویم اشتباه شد و برو. ماشین گازش را می‌گیرد و به پردیسان می‌رود.

ماشین لایو گذاشته، چند بار شاگرد استاد لایو را عقب و جلو می‌کند، می‌گوید با این لایو سعی کرده‌اند که بگویند استاد مقصر تصادف بوده! فیلم را هی عقب و جلو می‌زنم، سایه سیاهی از حاشیه چپ به راست جاده می‌رود، چیز خاصی مشخص نیست، یک دفعه صدای مهیبی می‌آید و فیلم قطع می‌شود، چیز مشخص نبود، ولی متاثر می‌شوم، چیزی که می‌فهمم این است که ماشین حتی یک ثانیه هم ترمز نکرده!

متاثر می‌شوم، می‌زنم کنار جاده بهشت معصومه، اشک اجازه رانندگی نمی‌دهد، شاگرد استاد می‌گوید اینجا نیا با این حال، خطرناک است. می‌رسم بالا سر استاد، بند کفن را باز می‌کنند، ابروهای پر مشکی‌ قشنگش و جای مهر باقی است، همه گریه می‌کنند، دوربین را می‌گیریم روی صورت، استادِ رسانه بود، زشت است چیزی ثبت نشود، به سختی می‌شود لرزش گوشی را گرفت.

دور استاد که خلوت می‌شود، می‌خواهم سرم را روی سینه استاد بگذارم، شرم می‌کنم، سرم را روی دستش می‌گذارم، سعی می‌کنم بهانه‌ای برای هم صحبتی پیدا کنم، هیچ چیز پیدا نمی‌شود، آرام آرام کنار تخت فلزی غسال‌خانه می‌نشینم.

  • جواد انبارداران

آیا می‌دانستید همان توییتریِ حزب‌اللهی که چندی پیش درباره حقوق نجومی استاندار سیستان و بلوچستان توییت زد، خودش برای هر توییت بین ۱۵ الی ۲۰ میلیون‌ تومان پول می‌گیرد و با کمک ربات‌های بسیاری توییت‌هایش دیده می‌شود؟

آیا می‌دانستید قیمت پایه توییت‌ها از ۵ میلیون شروع می‌شود؟

آیا می‌دانستید بسیاری از این اشخاص به ظاهر بامزه اسرائیلی و عربستانی و متصل به سرویس‌های جاسوسی هستند که به زبان فارسی توییت می‌زنند؟

  • جواد انبارداران

عباس آقا ۱

عباس آقا دوباره زنگ زد، این بار گفت برادر شما کلاس فوتبال ثبت‌نام کرده؟ گفتم شما؟ گفت عباس آقا هستم. این بار نشناختمش، گفتم لابد یک نفر پست وبلاگ را خوانده و حالا می‌خواهد دستم بیندازد. کمی هم ترسیدم، چون واقعا برادر کلاس فوتبال می‌رود ولی تهران است و عباس آقا قم!

گوشی را قطع کردم، لختی اندیشیدم و باز تماس گرفتم، گفتم برای چه تماس گرفته بودی؟ گفت: عباس آقا هستم. گفتم برای چی به خودت می‌گویی عباس آقا؟ اسم من اگر مرتضی باشد به خودم آقا مرتضی که نمی‌گویم. خندید و گفت: نه چون بچه‌ها بهم عباس آقا می‌گویند. هر چه ازش پرسیدم کجای قم می‌نشیند چیزی نگفت، بچه‌ها می‌گفتند آدمی است که می‌آید بچه‌ها را برای هیأت خودش می‌برد، به نظر می‌رسد «عباس آقا» داستانی طولانی پشت سر خودش دارد و روزی دوباره با او روبرو خواهیم شد.

  • جواد انبارداران

نادر ابراهیمی در ابتدای کتاب آتش بدون دود می‌نویسد: آتش بدون دود نمی‌شود، جوان بدون گناه.(مثل ترکمن)

حالا حاجی‌تون می‌گوید: آتش بدون دود هم می‌شود، نگاهی به بخاری بیندازید، هم آتش است هم دود ندارد، در نتیجه جوان هم بدون گناه می‌شود، با این جمله‌ها گناهانمان را توجیه نکنیم.

  • جواد انبارداران

باز سوال پیش آمد برایم که نکند هر چه در دین بهمان گفته‌اند چرت و پرت باشد که یاد خاطره چند روز پیش افتادم.

به نظر می‌رسد آن قدر معجزات زیاد شده‌اند که به راحتی از کنارشان می‌گذرم. چند روز پیش داماد یکی از علما پیش‌مان بود و درباره آیت‌الله «اصطهباناتی» که در واقع پدر خانمش بود صحبت می‌کرد.

می‌گفت این عالم در طب سنتی غور کرده و حتی داروهایی برای خودش دارد اما از جو موجود حوزه می‌ترسد و آن‌ها را رو نمی‌کند. می‌گفت از بد ماجرا غده‌ای پایین صورتِ آیت‌الله شروع به رشد می‌کند و بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود تا جایی که تصمیم می‌گیرند آن را با جراحی خارج کنند.

روزی که قرار بوده عمل جراحی انجام شود، آیت‌الله، حضرت زهرا را به خواب می‌بیند و حضرت دستی روی صورتش می‌کشد، از خواب بلند می‌شود و می‌بیند خبری از غده نیست و صورت هیچ عیبی ندارد، نوبت جراحی لغو می‌شود و این خاطره که شاید بتواند چند تا آدم شکاک مثل من را هدایت کند دفن می‌شود.

شاید بنی اسرائیل هم به وضعیت امثال ما دچار شده بودند، موسی که عصایش را می‌انداخت زمین دیگر آن چنان فرقی برایشان نمی‌کرد، سر همین هم بوده وقتی خدا برایشان مرغ سوخاری و عسل(من و سلوا) فرستاده می‌شد الکی بهانه می‌گرفتند و به پیامبر می‌گفتند ما پیاز و سبزی و عدس می‌خواهیم.

وَإِذْ قُلْتُمْ یَا مُوسَىٰ لَنْ نَصْبِرَ عَلَىٰ طَعَامٍ وَاحِدٍ فَادْعُ لَنَا رَبَّکَ یُخْرِجْ لَنَا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ مِنْ بَقْلِهَا وَقِثَّائِهَا وَفُومِهَا وَعَدَسِهَا وَبَصَلِهَا «[یاد کنید] هنگامی که گفتید: ای موسی! ما هرگز بر یک نوع غذا صبر نمی‌کنیم، پس از پروردگارت بخواه تا از آن چه زمین می‌رویاند از سبزی و خیار و سیر و عدس و پیازش را برای ما آماده کند.» (۶۱/بقره)

بعد موسی هم لابد خیلی حرص می‌خورده و می‌گفته آخر آدم‌های ابله! استریپس و مرغ سوخاری و عسل گَوَن(اصطلاحات ملموس امروزی‌ش) را ول کرده‌اید و همچین چیزهایی می‌خواهید؟ أَتَسْتَبْدِلُونَ الَّذِی هُوَ أَدْنَىٰ بِالَّذِی هُوَ خَیْرٌ [موسی] گفت: آیا شما به جای غذای بهتر، غذای پست تر را می‌خواهید؟!

آخر ماجرای آن‌ها جالب است، کسانی که به نشانه‌های هدایت بی‌توجه شوند و بهانه‌های خیاری و عدسی بگیرند تا جایی که معجزات برایشان تبدیل به کلیشه شود، گمراه می‌شوند و مثل بنی‌اسرائیل چندین سال وسط صحرا حیران می‌شوند، نمی‌دانند چه غلطی کنند و کدام سمت بروند.

  • جواد انبارداران