سکوت

مرغ سحر ناله کن

۲۴۲ مطلب توسط «جواد انبارداران» ثبت شده است

این چند روز مشغول مطالعه کتاب مهم خاطرات فردوست هستم. حسین فردوست رفیق شفیق محمد رضا شاه بوده که از بچگی با شاه پهلوی بزرگ می‌شود، موسس گارد جاویدان است و مبنای سازمان اطلاعاتی ایران را این شخص می‌ریزد.
ویکی پدیا درباره سوابق فردوست می‌نویسد:
حسین فردوست ارتشبد نیروی زمینی شاهنشاهی ایران، رئیس دفتر ویژهٔ اطلاعات از ابتدای تأسیس در ۱۳۳۸، قائم‌مقام ساواک طی سال‌های ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۲، رئیس سازمان بازرسی شاهنشاهی از ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۷ و یکی از برجسته‌ترین و مؤثرترین چهره‌های سیاسی ـ اطلاعاتی دوران حکومت پهلوی و همدرس و دوست صمیمی دوران کودکی و نوجوانی محمدرضا پهلوی بود.

عرصه‌های زیادی است که روی زمین مانده، یکی از این عرصه‌ها تبیین کامل و درست تاریخ معاصر به مردم است. منصفانه رضا شاه و محمد رضا را به مردم نشان دهیم و بگوییم چرا انقلاب کردیم.
مقایسه‌ای بین این نظام با نظام قبلی بکنیم و نقد بزنیم.
چرا ارتش پر هزینه و مجهز رضا خان به راحتی از متفقین شکست خورد و رضا خان به جزیره موریس تبعید شد و از ترس جانش فرار کرد و چرا ما در هشت سال دفاع مقدس با کمترین امکانات در مقابل کل جهان به پیروزی رسیدیم؟
دلیل این که سر مطالعات تاریخی آمدم کلیپی بود که از دادگاه هویدای نخست وزیر در اینستا دیدم و چه قدر این بهائی خائن را بزرگ کرده بودند و می‌دانستم چیزی که می‌گویند  واقعیت ندارد ولی هیچ اسم و مدرکی و سوادی نداشتم که جواب دهم و احساس درماندگی کردم.

تاریخ را جدی بگیریم و همان طور که استاد بزرگوار زد در ذوق ما من هم بزنم در ذوق‌تان که پا شوید این مسخره بازی‌هایتان را در شبکه‌های اجتماعی تمام کنید، از کپی کردن دست بکشید، جریان‌های ضد اسلامی را بشناسید و عالمانه مقابله کنید.

سلطنت طلب‌ها، حجاب و مسائل جنسی و خانواده، آتئیست‌ها، فمنیست‌ها، اصلاحات و لیبرال‌ها، با این‌ها باید مقابله بشه.
(به استاد گفتم سینما را از کجا شروع کنم؟ گفت برو بچه بشین تفسیر قرآن بخون :/ )

  • جواد انبارداران

به تصویر کشیدن یک صحنه تجاوز هرگز مانع از انجام تجاوز نخواهد شد.

این تصویر هرگز باعث فرهنگ سازی کاهش تجاوز نخواهد شد.

این صحنه فقط حال تک تک مان را به هم خواهد ریخت.

خیلی چیزها واقعیت جامعه هستند. اما هر چیزی را نباید به تصویر کشید. آیا صرفا به تصویر کشیدن فقر و بدبختی یک جوان نخبه درستکار عاشق دردی دوا می‌کند؟

من جز غم و ناراحتی عمیقی که بعد از فیلم عصبانی نیستم پیدا کردم چیز دیگری نفهمیدم. من فقط از نظام و وضعیت کشورم متنفر شدم.

من اگر جای کارگردان بودم تمام راه‌ها را به روی نوید نمی‌بستم. حداقل یک راه جلویش می‌گذاشتم. این قدر همه چیز را سیاه و یک طرفه نمی‌دیدم.

می‌رفتم، ۱۰۰ جوان را پیدا می‌کردم، برگه جلویشان می‌گذاشتم و آمار می‌گرفتم چند درصد فقیرند؟ چند درصد بیکار هستند؟ چند نفر با وجود این که در دانشگاه‌های مهم دولتی درس می‌خوانند احساس بدبختی می‌کنند؟ خرج ماهیانه‌شان چه قدر است؟ چه قدر درآمد دارند؟ چند نفر شکست عشقی خورده‌اند؟ چند نفر صرفا به خاطر مشکلات اقتصادی ازدواج نمی‌کنند؟

واقعا وضعیت چیزی نیست که این فیلم و امثال آن می‌خواهند نشان دهند. گرانی هست ولی این قدر همه چیز درب و داغان و وخیم نیست.

همه دلال و آشغال و کثیف و دزد نیستند. این چه دنیایی است که کارگردان برای ما ترسیم می‌کند؟ جهانی که من تا الان در آن زندگی کرده‌ام خیلی فرق می‌کند.

راه برای کار کردن بسته نیست، نوید اگر حداقل یک بار مجله نیازمندی‌ها را نگاه می‌کرد می‌توانست یک کار هر چند کارگری پیدا کند.

یک موتوری ساده الان می‌تواند روزی بالای ۱۰۰ تومان از اسنپ در بیاورد.

من اگر جای کارگردان بودم زندگی یک جوان ایرانی را به تصویر می‌کشیدم که با کمترین امکانات به بهترین موفقیت‌ها رسیده. یک جوان کارآفرین را نشان می‌دادم که بعد از دیدن فیلم همه باهاش حس خوبی پیدا کنند و انگیزه بگیرند برای زندگی کردن. نه که با این حجم از خود تحقیری باقی مانده امید مردم را هم بمکم.

چه کسی گفته به تصویر کشیدن فقر و بدبختی و نا امیدی باعث تغییر نرخ ارز یا به خود آمدن مسئولین یا افزایش تولید و GDP می‌شود؟

برادر من، کارگردان عزیز، مردم دارند فیلم سراسر بدبختی تو را می‌بینند و آن دزد و دلال هم اگر ببیند ککش نمی‌گزد. تو هم این مطلب را نخواهی خواند، تو و امثال تو هم بخوانند کک‌شان نمی‌گزد.

  • جواد انبارداران

گفتم یعنی واقعا اخراج دیگه؟ آقای جعفری گفت: آره. گفت پرونده‌ات رو بگیر برو. از روی صندلی اداری بلند شد، آمد بیرون از دفتر و به بافرانی گفت: پرونده انبارداران رو بهش بده بره.

پر رو گفتم: یعنی هیچ راهی نیست؟ من عذر میخوام واقعا. گفت: نه، اخراج. گفتم: خب باشه و دستم را دراز کردم که باهاش دست بدم.

بعدش هم با خود بافرانی دست دادم. گفت: جواد این چه کاری بود تو کردی. گفتم: واقعا  دیگه حوصله کلاس نداشتم.

آمدم سمت دفتر معاونت: با آقای صالح زاده و کامرانی هم دست دادم. گفتم حلال کنید. صالح زاده گفت کجا: گفتم: اخراج شدم.

دیگر چیزی نگفتم. سریع از در دفتر آمدم بیرون. پله‌های سنگی را را به یک یک پایین آمدم و به سمت خانه آمدم.

خوشحال بودم که بالاخره از شر مدرسه راحت شدم و حالا هر کاری بخواهم می‌توانم بکنم. می‌توانم وقتم را هر طور عشقم می‌کشد استفاده کنم.

***

پای کامیپوتر بودم و داشتم می‌نوشتم. تلفنم زنگ خورد، پدرم بود. گوشی را برداشتم. گفتم: الو، سلام.

صدای یخ زده‌ای جواب داد: سلام، من مدرسه هستم. آقای جعفری گفته از مدرسه فرار کردی.

جا خوردم. این قدر سریع زنگ زده بودند پدرم. صدای پشت خط ادامه داد: من الآن مدرسه‌م، سریع پا میشی میای.

حسابی جوش آوردم: گفتم برا چی بلند شدی رفتی اونجا؟ گفت: من حالا این جا هستم، پا میشی میای. گفتم: نه، نمیام. گفت: چرا فرار کردی؟ گفتم: حوصله کلاس شیمی رو نداشتم. خسته بودم. گفت: همین الان پا میشی میای، تمام.

کامپیوتر را خاموش کردم. با مشت کوبیدم روی میز. لباس مدرسه سبز رنگ را دوباره پوشیدم و راه مدرسه لعنتی را در پیش گرفتم. دو تا تاکسی پشت سر هم گرفتم تا برسم. وارد حیاط مدرسه شدم. زنگ آخر بود. محوطه خلوت بود و بچه‌ها همه سر کلاس بودند. پدرم جلوی آقای جعفری مدیر مدرسه نشسته بود. 

حسابی کفری بود. گفت: من صحبت کردم. میگن اجازه نمیدن ادامه بدی. من دیگه کاری ندارم. بر میگردم سر کار. خودت صحبت کن.

آقای جعفری گفت: ختم کلام، اخراج.

پدرم بلند شد، با غیظ نگاهم کرد و از مدرسه بیرون رفت. می‌خواستم حداقل سه نفر من جمله خودم را در آن لحظه بکشم. خودم را به سختی مهار کرده بودم به اقای جعفری گفتم: یعنی واقعا اخراج دیگه؟

***

آقای کامرانی پشت میکروفون اعلام کرد: کلاس بعدی مدرسه برقراره و کسی حق خروج از مدرسه رو نداره. دانش آموزها کیف‌هاشون رو بزارند سر کلاس.

بچه‌هایی که همه یورش برده بودند بیرون، برگشتند داخل. من ماندم و علی و علیرضا. من رئیس شورای مدرسه بودم و مدیر کتابخانه. از بس مسئولیت در مدرسه داشتم که بچه‌ها رئیس صدایم می‌کردند. رئیس آمد. رئیس رفت. این بار هم رئیس میخواست فرار کند.

در مدرسه را بسته بودند. من و علی و علیرضا کیف به دست کنار دیوار منتظر مانده بودیم.

علی می‌گفت: بیخیال بابا، بیا برگردیم کلاس. علیرضا اما برعکس، حسابی پای کار بود. در همین حین یکی از معلم‌ها می‌خواست از در بیرون برود. سوار سمند سفید رنگش بود. معلم عربی‌مان بود.

برای رد شدن ماشین دربان مدرسه در را باز کرد. سه تایی زودتر از سمند سفید بیرون زدیم و با تمام سرعت ‌دویدیم. صدای داد کامرانی را می‌شنیدم که می‌گفت برگردید. چندتایی از بچه‌های پاچه خوار هم دنبالمان چند قدمی دویدند. می‌خندیدیم و نفس نفس می‌زدیم. من کیف کولی داشتم و علی و علیرضا کیف دستی. جلوتر از من افتاده بودند و پاهایشان انگار به اطراف پرتاب می‌شد.

جالب این بود که بهترین بچه‌های فرهنگی مدرسه بودیم. علی قاری قرآن بود. صدایش محشر بود. از آن صداهای بم فراموش نشدنی. حتی ماه رمضان‌ها در حرم می‌خواند. علیرضا هم هر روز بعد اذان ظهر حلقه قرآنی را اداره می‌کرد. ولی آن روز طوری بود که سه تایی بدجور احساس خفگی می‌کردیم.

رسیدیم سر خیابان و سریع یک ماشین دربست گرفتیم. داخل تاکسی هنوز نفس نفس می‌زدیم و می‌خندیدیم. من زودتر از همه پیاده شدم. با بچه‌ها دست دادم و خداحافظی کردم. مسیر دوم را پیاده رفتم و بهترین لحظات زندگی‌ام را تا خانه ‌گذراندم. سریع کلید انداختم و مستقیم رفتم اتاقم. نشستم پای کامیپوتر و نوشتم: ۲۷ اسفند ۹۴ بچه‌ها باورتان می‌شود که از مدرسه فرار کردم؟ در همین لحظه گوشی‌ام زنگ خورد. روی صفحه گوشی نوشته بود: پدر

  • جواد انبارداران

ای انسان این همه در تکنیک پیش رفته‌ای. این قدر در تسخیر طبیعت قدرتمند شده‌ای.

ای انسان توانمند دانای مدرن، این همه اپلیکیشن طراحی کرده‌ای، این همه موزیک‌های محشر نواخته‌ای، این همه فیلم های هنری ساخته‌ای.

هیچ کس منکرش نیست، ولی ای انسان می‌توانی کمی به من آرامش دهی؟ میتوانی به من دلیلی برای زندگی کردن ببخشی؟ راهی برای زیستن؟

ای انسان خودت چه میکنی؟ در چه حالی؟ فکر نمیکنی به همان مقدار که جهان را به دست آوردی خودت را از دست داده‌ای؟

این همه غم

تنهایی

و خستگی 

حاصل چیست؟

این جامعه بیمار پریشان، این تن‌های رنجور، شلوغی بیمارستان‌ها و مطب‌ها برای چیست؟

هر چیزی را ساختی جز خودت

هر قله‌ای را فتح کرده‌‌ای جز سرت

هر ستاره‌ای را در فضا دیده‌ای اما در دیدن احساسات خودت ناتوانی

من نمیدانم

این چه گندی بود

که به زندگی ما زدی

بیا این گوشی

این لپ تاب

هندزفری

کامیپوتر هم ببر

چراغ ها را هم ببر

سیم ها را هم از دیوار بکن و ببر

گیتار را هم راستی

حتما ببر

ببر و با خواننده‌اش یک جا خاک کن

نخواستیم

این آرامش‌های قلابی

و این حس های موقت

بد جوری اعصابم را خراب کرده

دیگر کارا نیست

حس و حال مدرنیته نیست جز کولرش

والا به خدا خسته شدیم

این مردم قبل از فهمیدن مقام پدر گفتند بابا

و قبل از یادگرفتن فرهنگ تلفن های همراه، در گهواره اکانت اینستاگرام ساختند

ای انسان

چاه نفت ها را پر کن

بیا بساط بانکت را جمع کن

اسکناس ها را بگیر

درهم و دینار بده

اقلا نان همیشه یک درهم میماند

نه که پارسال ۱۰۰۰ باشد و امسال ۱۵۰۰

اگر چاه نفت را نبستی

کمی نفت بیاور

کارگرها منتظرند

بریز رویشان خودشان را آتش بزنند

روی آتش شان کتری بگذار

زشت است مسئولین چای میخواهند

میخواهند بازگشایی کنند باز هم

زخم بخیه خورده ما را

  • جواد انبارداران

به حضرت امیر کرار می‌گفتند. اعراب در جنگ کر و فر داشتند، حمله می‌کردند و بر می‌گشتند. به جلو رفتن کر می‌گفتند و به برگشتن فر.
امیرالمونین حیدر کرار بود. بر نمی‌گشت، عقب نشینی نمی‌کرد.
به علی بن ابی طالب گفتند: زره تو جلو دارد، ولی پشت ندارد و ما می‌ترسیم که دشمن، از پشت به تو حمله کند.
فرمود:« اگر [کسی واقعا توانست] که از پشتِ سر، حمله کند، نجات نمی‌خواهم» مناقب آل أبی طالب: ۲۹۸/۳


  • جواد انبارداران

پیش نوشت: اگر مطالب کتاب بیشعوری را قبول میکردم یک چنین متنی مینوشتم:

یک بیشعور نفهمی کتابی نوشته به نام بیشعوری

سازندگان بیشعور طاقچه هم آن را در دسته جامعه شناسی قرار داده‌اند

و یک بیشعور دیگر به نام محمود فرجامی آن را ترجمه کرده

من دیدم که یک بیشعوری به نام حسین رمضانی در طاقچه نوشته که ناشر این کتاب هم بیشعور از کار در آمده و حق مترجم را خورده

البته کتاب بیشعوری، مترجمین دیگری هم دارد که همه از دم بیشعورند و دلیل ترجمه‌های متفاوت این کتاب به خاطر فروش بالای این کتاب و هجوم بی وقفه بیشعورها برای خرید آن است

ولی چه می‌شود کرد که بیشعورها هم باید از بیشعوری‌شان نان بخوردند

خاویر کرمنت که در حد اعلای بیشعوری است و اسم کتابش راهنمای کابردی درمان بیشعوری است در جایی از کتابش می‌نویسد: بیشعوری قابل درمان نیست

و سوالی که باقی می‌ماند این است چه قدر جامعه بشری بیشعور می‌شود که چنین کتابی، کتاب معروف و پر خواننده‌اش می‌شود؟

منِ بیشعور هم میخواستم شما را بخندانم ولی از بس شما بیشعور بودید که به این متن نخندیدید و فقط نگاه کردید

حداقل لایک کنید تا با این شعور پایینم کمی خوشحال شوم ولی میدانم شما هم از بس بیشعور تشریف دارید که دیس لایک میکنید

دو سال است این سرویس بیان بیشعورترین وبلاگ‌ها را معرفی نکرده تا ما هم جزو بیشعورترین‌ها دسته بندی شویم

در ادامه متن به جای کلمه "بیشعور" از "بیان" استفاده می‌شود و برخی "بیان‌ها" به معنای اصلی خودش است.

سرویس بیان این سال‌ها از بس بیان شده که جای هیچ بیانی نمانده و هر گونه پویش برای کاهش درصد بیانی بیان منجر به شیرین بیانی نمایشی علی قدیری و رفقا شده.

من نیز خودم را یک بیان بالفطره میدانم که همچنان در بیان مانده‌ام و بیانات خود را جار میزنم، لب مطلب که بیان بیان است تا بیان هست.

کتاب بیانی بیخودی مشهور شده و هر وقت دیدید کسی از کتاب بیانی تعریف کرد به یقین بدانید یک بیان است که هنوز بیان بودن خودش را تشخیص نداده.

  • جواد انبارداران
همه دیده‌ایم در زمانه ما وقتی یکی از رزمندگان بزرگوار شهید می‌شوند، دوربین‌ها سراغ خانواده‌شان می‌روند. زن و بچه را برجسته می‌کنند و نشان می‌دهند، در حالی که شهید شخص دیگری است و ممکن است خانواده‌هایشان اصلا بویی از فرهنگ شهادت نبرده باشند.
نمی‌دانم شما هم خبر دارید که مثلا فرزند فلان شهید بی حجاب است یا خارج از کشور است. در این جا اصلا لزومی نیست که به فرض اگر من شهید شدم کسی بیاید با زن و بچه من مصاحبه کند و این‌ها را بزرگ کند، چه بسا اصلا زن و بچه‌هایش آدم‌های مذهبی و وفاداری به نظام نباشند.
کتاب دختر شینا را خوانده‌اید. درباره مرحوم قدم‌خیر محمدی، یکی از همسران شهداست که شیر به شیر بچه می‌آورد و تنهایی بچه‌ها را پشت جبهه بزرگ می‌کند.
اصلا چه ضرورتی هست که شیر به شیر بچه دار شوند آن هم در آن شرایط سخت جنگی. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم که یکی از فامیل‌هایش وقتی روزه ماه رمضان بوده بهش می‌گوید بیا روزه‌ات را بشکن، و بعد ایشان هم با اصرار روزه‌شان را به خاطر گرمازدگی و حاملگی می‌شکنند و بعد جالب به طرف مقابل(خدیجه) می‌گوید تو هم باید بشکنی و او هم با اصرار می‌شکند. شما در این کتاب اگر یک اسطوره مقاومت از زنان پشت جنگ می‌بینید، اما ناراحتی‌ها و (نمی‌خواهم تهمت بزنم) شکایت‌هایی که ممکن است همین فرد نسبت به نظام و مذهب داشته باشد را ندیده‌اید و سانسور شده است.
مثلا مستندی ساخته‌اند درباره شیخ محمد مسلم وافی که ۱۱ تا بچه دارد و به عنوان الگو نشان داده می‌شود. شما اگر چه در مستند بچه‌ها و خانواده و مراسم عقد دخترش را می‌بینید، اما زد و خوردها و دعواهایی که امکان دارد این بچه‌ها با هم داشته باشند و پوستی که از پدر و مادرش کنده می‌شود را متوجه نمی‌شوید.
مطلب دیگر که هست درباره سهمیه کنکور فرزندان شهدا و جانبازان است که من اگر فرزند شهید هم بودم به آن اعتراض داشتم. چه مفهومی دارد افرادی به جهت این که پدرشان یا بستگانشان در راه خدا فداکاری کرده‌اند آن وقت در رشته‌هایی به راحتی قبول شوند که صلاحیت بودن در آن را ندارند؟
فرض کنید سر کلاس فلسفه، دو نفر امتحان دهند، یکی ۱۵ شود و یکی ۱۹، بعد بیایند به آن شخص ۱۵ گرفته صرفا چون پدرش بُوَد فاضل، نمره ۲۰ بدهند و بورسیه شود برای ادامه تحصیل در خارج. این کار عین بی عدالتی و البته حماقت است که کسی که استعداد و علمیت کافی برای آن رشته را ندارد جای دیگران را پر کند.
چرا زن شهید صدر زاده مطرح نمی‌شود ولی زن شهید بزرگوار سیاهکل مرادی می‌شود بخشی از فرهنگ حزب‌اللهی‌ها؟ چون همسر شهید سیاهکل مرادی بر و روی بهتری نسبت به دیگری دارد و بهتر جلوی دوربین گریه می‌کند. زندگی عاشقانه‌تری هم داشته و با خاطرات جذاب‌تر.
عاملی که باعث می‌شود تصویر شهید جهاد مغنیه را بسیاری از مذهبی‌ها پروفایل خود بگذارند ۹۹ درصد موارد چهره زیبای این شهید است و الا شهدای با فضیلت‌تر از ایشان بسیارند که جوان‌ هم باشند.
نکته را بگیرید، بحث این است سمت و سوی این جامعه حزب اللهی با احساسات رقم می‌خورد، تا یک رزمنده‌ای شهید می‌شود همه منتظرند تصاویر مادر و دخترش را ببینند که دارند ضجه می‌زنند یا تصویر پسرش که روی عکس پدرش دست می‌کشد، انگار ما منتظریم که گریه خودمان را بکنیم و برویم پی کارمان. شهیدی شهیدتر است که اشک بیشتری در بیاورد. اگر بنابر این است پیاز را من ترجیح می‌دهم.
نیامده‌ایم عبد شویم و واقعا شهیدانه زندگی کنیم، آمده‌ایم ببینیم با کدام شهید می‌شود بیشتر حس درونیمان را ارضا کنیم و بعدش برگردیم به زندگی تباه خودمان.
درد باد کردن خودمان است، شهدا با هر قیافه و با هر خانواده‌ای باید منتهی شوند به این که ما در صراط قرار بگیریم و اگر نتیجه غیر از این شود معلوم است کارمان می‌لنگد و واقعا هم همه داریم می‌لنگیم.
  • ۶ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۹
  • جواد انبارداران

برای همه‌مان اتفاق افتاده که با تمام علاقه‌ای که به نویسندگی داریم اما وقتی پشت کاغذ و قلم می‌نشینیم ذهن‌مان ته کشیده و چیزی برای نوشتن نداریم.

با خودمان کلنجار می‌رویم که چند خطی بنویسیم ولی فایده‌ای ندارد، آخرش هم یک نوشته تصنعی خشک و بی‌روح از کار در می‌آوریم.

من همیشه از بچگی وقت انشا نوشتن و نقاشی کشیدن مشکل بزرگی داشتم. یک چیزی در سرم مانع خلق کردنم می‌شد و آن ترس از قضاوت شدن بود.

می‌ترسیدم الان چیزی بکشم یا بنویسم که خوب از کار در نیاید. بعد هم توسط هم کلاسی‌هایم مسخره شوم.

همیشه در نقاشی‌هایم یک قالب پیش فرض داشتم، یک کلبه و درخت و دو تا پنجره، چند تا کوه و یک آفتاب، نقاشی‌هایی که همه‌شان شبیه هم ‌بودند.

هیچ کس هم در این سیستم آموزشی نمی‌گفت رها باش، مال خودت باش، ذهنت را آزاد کن و هر چی دوست داری نقاشی کن، یک معلم عصبی همیشه آن جا نشسته بود و وظیفه کور کردن استعدادهایمان را بر عهده داشت.

بگذریم، داغ دلم تازه شد. به هر جهت مهم‌ترین مشکلی که در ابتدای نویسندگی گریبانگیر آدم‌هاست همین ترس از قضاوت شدن است.

مشکل این است که می‌خواهیم با نیمکره چپ مغزمان بنویسیم، در حالی که باید اولش دکمه بخش تعقلش را بزنیم و بعد هر طور عشقمان می‌کشد بنویسیم.

همیشه به بچه‌هایی که تازه کار نویسندگی را شروع می‌کنند می‌گویم که نوشته‌هایتان را فعلا به کسی نشان ندهید. چون یک نفر که شما را دست کم بگیرد حسابی سرخورده می‌شوید.

برای همین، اول نویسندگی برای فهم این که کلمات را چطور باید مخلوط کنیم که طعم بهتری بدهد فقط باید زیاد بنویسیم.

از هر چیزی، از همین اتفاقات پیش پا افتاده و احساسات گذرا شروع کنید. مثلا صبح از خواب بلند می‌شوید، خوابتان می‌آید، به زور خودتان را به مدرسه می‌رسانید، صبح حوصله ندارید با کسی حرف بزنید، معلم امتحان می‌گیرد در حالی که اصلا نمی‌دانستید امتحانی هم هست.

خلاصه همین مطالبی که اسمش را روزانه نویسی می‌گذاریم را بنویسید و به کسی هم نشان ندهید تا قلم‌تان روان شود.

من اگر‌ روز اول قبول می‌کردم که فقط در حد یک بچه سوم ابتدایی باید انشا بنویسم و به خودم سخت نگیرم پیشرفت تصاعدی را تجربه می‌کردم.

اگر هم متن‌تان را به کسی نشان دادید و مسخره‌تان کرد، بهش تذکر بدهید که فعلا حد شما همین است اما به زودی دهان همه‌شان را کاه گل خواهید گرفت :)

فراموش نکنید نمی‌شود کوهنوردی را از قله شروع کرد، بالاخره هر کسی باید از یک جایی حرکت کند.

  • ۶ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۱
  • جواد انبارداران