سکوت

مرغ سحر ناله کن

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ نویسی» ثبت شده است

نمی‌دانم اول گریه کنم و بعد بنویسم یا همراه نوشتن گریه کنم یا بنویسم و بعد گریه کنم. گریستن برای چه؟ برای دلتنگی، اما دلتنگی نه برای یک انسان، برای یک رسانه، برای چیزی که باعث می‌شد با آن نفس بکشم، چیزی به اسم وبلاگ.

اینجا همان جا بود که دلم را وسط گذاشته بودم، اینجا مثل توییتر نبود که نگران ایمپرشنش باشم، مثل ویرگول نبود که برای گوگل بنویسم، اینجا اینستاگرام نبود که نگران خوانده نشدنش با مخاطبان سطحی و بعضی فامیل‌ها باشم، اینجا احمق‌ترین نسخه‌ام زندگی می‌کرد، با یک عالمه رفیق که عمیق می‌شدند، مرا همیشه به یاد داشتند و من هم آن‌ها را.

شاید دیر به دنیا آمدم، باید همان سال‌های اوج وبلاگ‌نویسی به دنیا می‌آمدم، می‌نوشتم و می‌مُردم و تمام می‌شدم، اگر دستم به ماشین زمان می‌رسید می‌رفتم در همان سال‌ها، می‎‌نوشتم و می‌نوشتم تا تمام شوم.

شاید هم می‌رفتم کمی عقب‌تر پیش آوینی، می‌گفتم تو رو خدا بگذار یک ستون هم من در سوره بنویسم، فکر کن من باشم و آوینی و طالب‌زاده و زرشناس و یک مشت روشنفکر آن طرف، با یک قلم با صلابت و کلماتی گلوله‌مانند که زاده می‌شوند تا بر پیکر لیبرالیسم فرود بیایند و شرحه‌شرحه‌اش کنند.

افسردگی هم نعمتی بود، یک روی افسردگی نوشتن بود، بعدها در طب سنتی خواندم که سودای سر عامل خلاقیت است و با صادق هدایت و همینگوی و استفن کینگ و ویریجینیا ولف  آشنا شدم که خلاقیت و سودای بالای سر داشتند، نمونه انسان‌های افسرده که نویسندگان خوبی بودند ولی ته کارشان خودکشی شد.

آرشیو وبلاگم را نگاه می‌کنم، راستی وبلاگ را رها کردم برای 2 تا مخاطب توییتری؟ توییتری که کثافت‎‌خانه بود، شد محل نفس کشیدنم و کل‌کل کردن با آدم‌ها و ریختن نقشه‌های متنوع برای خرد کردن و له کردن دشمن، بخشی از عادتم شد و دربه‌در دنبال اجرای یک عملیات روانی جدیدتر!

آری شاید یک توییت 10 هزار بار، اندازه 10 تا پست پربازدید وبلاگ دیده شد، ولی خودم اندازه 10 پست لذت نبردم، زندگی نکردم و نفس نکشیدم.

وبلاگ جایی بود که زاده شدم، پیشرفت کردم، گریستم، خندیدم، حرکت کردم، زمین خوردم، بلند شدم، دویدم، نشستم و در نهایت آرام گرفتم و مُردم، یک مرگ اجباری به دست شبکه‌های اجتماعی...

  • جواد انبارداران

عرضم به خدمت انور اعزه برسد که بخت با ما یار بود و طی این دَوَرانی که در دوره‌های شرکت کرده در زندگی‌مان داشتیم، دوره کوتاهی هم درباره سینما و روانشناسی شرکت کردیم.

از قبل مطالب جسته گریخته‌ای درباره نوروساینس از این ور آن ور گرفته بودیم، اما این چند ساعتی که با صدای دکتر پورحسین روی موتور گذراندیم چشم ما را به علم روانشناسی گشود.

قبل از این، روانشناسی را تجمعی از روانی‌ها در محفلی می‌دانستیم که دنبال این بودند که تمام کرده‌ها و نکرده‌های خودشان را با مسائل جنسی و عقده ادیپ و الکترا توجیه کنند. اما فی‌ الحال معتقدیم که روانشناسی هم به جای خود کارآمدی دارد.

یکی از مسائلی که دکتر پورحسین درباره بهبود روانی افراد مطرح می‌کند که به عنوان قاعده در روانشناسی پذیرفته شده، این است که مطالبی که در بخش ناهوشیار یا همان ناخودآگاه ما وجود دارد، به بخش هوشیار آورده شود و در این مسیر از گفتار، نوشتار یا حتی خلق اثر هنری کمک گرفته شود.

پورحسین در ادامه مثالی می‌زند از سه کودکی که پدر و مادرشان را در زلزله از دست داده‌اند، دچار افسردگی شده‌اند و داروهای درمان افسردگی مصرف می‌کنند. می‌گوید ما این سه نفر را آوردیم و ازشان درخواست کردیم واقعه برخورد با جنازه پدر و مادرشان را تعریف کنند و این کار را بارها و بارها تکرار کردیم تا هر دفعه با جزئیات بیشتری واقعه را تعریف کنند.

می‌گفت مسئولین مدرسه این کودکان به ما می‌گفتند قصد دارید که این‌ها را بکشید با این کار؟ اما در انتها نتیجه این شد که کودکان با مطرح کردن مسائلی که دائم در سطح ناهوشیار باعث آزارشان می‌شد، انرژی روانی‌شان را می‌مکید و باعث افسردگی‌شان شده بود، آرامش پیدا کنند، افسردگی‌شان از بین برود و مصرف داروها را قطع کنند.

با توجه به قاعده مطرح شده، ما هم زمانی که خسته و کوفته و ناراحتیم به نوشتن رو می‌آوریم و دمبل‌های سنگینی که روی روان‌مان سنگینی می‌کند یک به یک را زمین می‌گذاریم و با بیان مسائلی که در سطح ناهوشیار باعث آزارمان می‌شود، سبک می‌شویم، در نتیجه وبلاگ‌نویسی در قالب روزانه نویسی یا گاهی همان غر زدن‌ها مفید بوده و باعث سلامتی و آرامش روان‌‌مان می‌شود.

اما فراموش نکنیم که با اشاعه غر زدن و حالِ بد، باعث به گند کشیدن حال روانی جامعه می‌شویم و بهتر است مخاطب را در نظر بگیریم و چنین تخلیه‌های روانی را خصوصی پیش خودمان نگه داریم و کثافات ذهنی را گوشه‌ای دفن کنیم.

  • جواد انبارداران