قبر شهید را شسته بودیم و به نظاره در کنار گلزار شهدا، هر دمی آدمی میآمد و رد میشد، بچهای آش میخورد و پا رویش گذاشت، و سپس پیرمردی رد میشد و پا روی قبر گذاشت، بعد زنی و بعد پیرزنی، قبر کمی کثیف میشد و ما از این صحنه ناراحت میشدیم، و پشت هم غصه که چرا حواسشان نیست دارند روی قبر چه کسی پا میگذارند، قبری که شستهایم و هنوز خشک نشده اینطور لگدمال میشود، هر پایی که روی قبر تازه شسته شده میگذاشتند در حکم له کردن و خاکی کردن قلب دردمندمان بود.
و البته آن فقط یک قبر بود، یک قبر شهید غیرمعصوم، نه جسم امام بود و نه آن آدمها از عمد لگدمالش میکردند، فقط حواسشان نبود، آنها سوار اسب نبودند و قصد له کردن جسمی هم نداشتند، آن فقط یک قبر تازه شسته شده بود و شهید، نه برادر ما بود نه خواهر ما و نه پدر ما و نه پسر ما، حتی قبر امام ما و برادر امام ما و پسر امام ما و پسر نوزاد امام ما هم نبود.
داشتم فصل اول فیزیولوژی گایتون را مرور میکردم که ناگهان یادم افتاد در این روتین برنامهریزی ماهها است فراموش شده وقتی برای نوشتن قرار داده شود، خب گیریم که 25 تریلیون گلبول قرمز داشته باشم و 75 تریلیون تا از نوع دیگرش، این همه سلول بیایند و هی بمیرند و هی ساخته شوند و آن گاه یک روز همهشان با هم از دنیا بروند و از آنها کتابی برای خواندن باقی نماند؟
یعنی مشتی من زندگی کرده باشم و رفته باشم و از من واژههایی برای خواندن باقی نمانده باشند؟
و سپس اندیشیدم این فقط نوعی شهوت است از باقی ماندن و میل به بقای خودم، اینکه فقط بخواهم باقی بمانم یک عملیات شهوانی خودخواهانه است، اگر واقعا حرفی برای گفتن ندارم خب چرا باید بنویسم؟ فقط به این خاطر که باقی بمانم؟
گیریم که پر مخاطب هم شد کتابهای کذایی و شهرتی برایم دست و پا کرد، یک چنین اسم نحسی اگر برای خدا ننوشته باشد که کتابها و نوشتههای دو زار هم نمیارزد و چه بهتر که مثل آوینی بردارم ببرمشان بالای پشتبام و همهشان را یکجا به آتش بکشم و سیگاری با آتششان روشن کنم و محکم پُک بزنیم به این پوچی فراگیر.
اما خب، من بدهکار خدایم، اگر الله را مالک بدانم و این بدن را هم ملکیت تام و تمامش با اوست، سالهایی را چه به کجی و چه به راستی نوشتهام و اندک جوهرهای در قلمم هست، آیا بعدا نباید پاسخ بدهم که چرا سالها نوشتم و قلم پروراندم و تهش چیز درست و درمانی ننوشتم، این شد که حوالی ساعت 20:15 روز 16 بهمن 1403 به این اندیشه فرو رفتم که من هم باید بنویسم اما نه هر چرتی، دیگر پیر شدهام برای چرت نوشتن، باید بنویسم و اول نوشتههایم هم یک بسم الله الرحمن الرحیم بنویسم که مُهری باشد از خدا روی آن که اگر این عبارات از گیت ریا رد شده باشند تهش میشوند برایم باقیات الصالحات و خودفروشی به بهترین خریدار پای معاملۀ جهان که نامش خداست.
مدتها بود که صبحها خواب میماندم، خوابهای سنگینی که مرا در لحظات آخر نزدیک به طلوع آفتاب نهایتا بیدار میکرد و ریشخند میزد بهم که هههه نماز صبحت قضا شد! یا فقط یک دقیقه فرصت داشتم که باید میپریدم با سنگ گرانیت اُپِن تیممی میکردم و نمازی سریع میخواندم.
انواع روشهای بیداری را سنجیدم، با تعدد زنگهای صبح، با قرار دادن صدای سوت یا صدای بم، صدای باران و رودخانه و گیتار و آکاردئون و کلارینت، موزیک در فاز شش و هشت، اندی، ابی، ساسی مانکن، تمام کفر و غنا را برای اسلام به میدان آورده بودم، بتهوون و باخ و موتزارت، هیچ چیز فایده نداشت.
تا آنکه در لیست موسیقیهای آلارم صبح به صدای مرغ سحری که ناله میکرد رسیدم، به Rooster! صدای خروسی که انگار از فرط ضعف و شوق پس از پیامک واریزی یارانه ناله میکند. گویی صدابردار خروس را گرفته و چنان فشارش داده که چشمهایش از هم بیرون پاشیده و کاکلش هم از خون باد کرده و آخرین ناله را بیرون داده.
از زمان وضع این صدا بر آلارم صبحگاهی دیگر با اولین ناله از خواب بیدار میشوم و نه تنها در زمان ناله، بلکه یک ساعت پیش از آن - شاید به دلیل دلهره و ترس ناخودآگاه از این آسیب روانی- بیدار میشوم و جالب آنکه چند خانه آن طرفتر همیشه یک خروس دیگری ناله میکند و صدایش میآید.
و جالب آنکه مدتها میخواستم بنویسم و چیزی به ذهنم نمیآمد جز واژۀ مرغ سحر! و حال به بخشی از سبک زندگیام بدل شده است که علاوه بر نالۀ مرغ سحر در سر صبح، باعث نالۀ اعضای خانواده میشود که این چه آلارمی است قرار دادهای.
میدانی حاجی ما اندازه غذای سگ هم نبودیم برایت، اندازه غذایش که هیچ اندازۀ خود سگ هم نبودیم، ما اندازۀ یک گل آپارتمانی، یک پوتوس و سانسوریا نبودیم، اندازۀ گلدان سفالیاش هم نبودیم، ما حتی اندازۀ یک کانفیگ V2ray هم نبودیم، در اندازۀ کتاب قانون جذب یا پک فروش راههای درآمد اینترنتی هم نبودیم، ما هیچی نبودیم، ما فقط ادعا بودیم، خیلی گندهگو، گندهسخن و گنده در زمینههای دیگر، حاجی همین است سایتِ تمامِ چیزهایی که گفتم پرسرعت، پرقدرت، پرتوان کار میکنند(کفر متحرک) اما سایتی که به اسم تو زدیم(البته من نزدم من کارگرش هستم) یک متن را هم نمیتواند بیاورد یا تغییر بدهد، به اول و آخر آن گوسالههای مسؤول فنی مؤسسه مادرِ مؤسسهات درود فراوان میفرستم هر دم، با تسبیح، با صلواتشمار و گاهی با ذکرشمار بادصبا و گاهی بیحساب، بر پهلو و بر پشت و گاهی هم وقتی به شکم خوابیدهام که این لطف را در حق تو و ما کردند، پول بیتالمال حلالشان، حلال خودشان، بچهشان، همسرشان، روی قبر پدر و پدربزرگشان و دیگر اجدادشان گُلها میگذارم اگر فقط پیدایشان کنم.
پینوشت: این تقدیرنامه را بعد از آنکه نتوانستم برای دومین بار یک ساعت قبل از طلوع فجر 20آذر 1402 حتی متن را اندازۀ افزودن یک لینک تغییر بدهم، تغییر صفحه اول با المنتور هم بماند نوشتم. یک ساعت از عمرم که تلف شد و حاصلی نداشت...
شغل جدیدم جزو مشاغل سخت طبقهبندی میشود، این که نویسنده یا ویراستار آثار دربارۀ استاد شهیدت شوی که هر لحظه میان نوشتهها خاطراتت با استاد به یادت بیاید، ده تا انگشت روی کیبورد بزنی و سه تا مشت از حسرت و غصه روی میز و بعد عینکت را برداری، چشمها را خشک کنی و دوباره عینکت را بگذاری، شغل جدا سختی است.
اینجا مینویسم که بماند تا یکروز فاش شود، مرحوم محمدحسین فرجنژاد را با طلسم مرگ و علوم غریبه زدند و یکی از مسئولان رده بالای امنیتی سابق گفته که فوت ایشان و خانوادهشان ترور بوده است. حسرت ما هم این است که باید جای آن که بنویسیم شهید فرجنژاد، باید بنویسیم مرحوم فرجنژاد.
عرفه سالروز شهادت استاد بود، دو سال گذشت و این مرد هنوز شناخته نشده است ولی بنده بچه بابام نیستم اگر رسالت بر زمین مانده را به ثمر نرسانم، راستی رفقا ممنون که هنوز در وبلاگ هستید، اگر قایمکی ما را میخوانید و هنوز وبلاگ مینویسید، نظری بدهید ما هم سراغتان بیاییم.
از در که وارد شدم و بین موج جمعیت قرار گرفتم و دریا مرا دور ضریح میچرخاند، این حس آمد در دلم که دیر رسیدهام، هزار و سیصد سالی دیر رسیده بودم، پیکرها روی حاک افتاده و سرها بالا رفته بود و امام آن بالا قرآن خوانده بود.
من اذن نگرفته بودم، به کربلا که رسیدم چشمم خشک شد، گفتم باشد، آمدم نشستم جلوی حرم علمدار تا آنهایی که اذن میگیرند را تماشا کنم، بعضیها چشمشان که به گنبد طلایی میافتاد، گریهشان میگرفت و با چپیهای چشمهایشان را خشک میکردند و بدو بدو سمت حرم میرفتند.
هر امام و هر امام زادهای عطر خاص خودش را دارد، در حرم ابالفضل ابهت و غیرت را حس کردم، اما نه ابهت و سنگینی نجف را، این ابهت را حتی به شاه سید علی که از نوادگان ابالفضل هم است ارث رسیده است.