سکوت

مرغ سحر ناله کن

  • جواد انبارداران

روزی بی‌مشورت و با حماقت تمام شروع کردم به گفتن ذکری و خیلی زیاد تکرارش کردم تا آن که صبحی از خواب بیدار شدم و کله‌ام داشت می‌ترکید و تصور می‌کردم دیوارها و خانه پر از صدا هستند و دارند ذکر می‌گویند ولی من کر هستم و نمی‌شنوم!

بزرگان می‌گویند ذات انسان همزمان در سه عالم است، ناسوت و ملکوت و جبروت. یعنی در عین این که در دنیا هستیم، در برزخ هم هستیم، برای همین کسی که بطن اعمال را می‌بیند می‌گویند چشم برزخی دارد. و در جریانی که زنی غیبت کرد جلوی پیامبر و پیامبر گفت تف کن و گوشت از دهان زن بیرون افتاد، در واقع این زن ذات عمل برزخی خودش را دید.

به این معنا که غیبت کردن مثل خوردن گوشت برادر مرده نیست، بلکه عین آن است و در حال رخ دادن است، برای همین شخص معصوم وقتی بخواهد گناه کند انگار با کاسه‌ای کثافت روبرو شده است و هیچ میلی به آن ندارد، چون ذاتش را می‌بیند.

آدم زرنگ می‌شود این وسط ابن سیرین، معبر خواب معروف که به سر و صورتش ذات گناه را مالید تا در ورطه زنا نیفتد و بعد به خاطر پشت سر گذاشتن موقعیتی که تک‌تک‌مان در آن احتمالا وا بدهیم، بهش علم تعبیر خواب افاضه شد.

  • جواد انبارداران

به راستی ما آدم‌ها چه قدر در طول روز برای خودمان هستیم؟ چند ساعت را می‌توانیم بگوییم برای خودمان بودیم؟ ساعات روزانه ما هر روز تکه تکه می‌شوند و بین یک مشت یاغیِ خودْ دزد پخش می‌شوند، برای شغل، برای درس، برای این، برای آن، برای مراسم ختم آن مرده، برای آشغال‌هایی که می‌روند سر کوچه، برای ظرف‌هایی که نَشُسته در سینک نِشَسته‌اند تا انرژی ما و عمرمان را بگیرند پای شسته شدن‌شان!

واقعا معنای زندگی چیست؟


آیا ساعتی پرداختن به کاری که به آن علاقه داریم معنای زندگی است؟ آیا آن که عاشق نوشتن است وقتی می‌نویسد واقعا به معنای زندگی رسیده است؟


آیا لذت بردن معنای زندگی است؟ یعنی زمانی که مشغول لذت طعام و جماع و تفرج و خندیدن هستیم داریم زندگی می‌کنیم؟


آیا قرب الهی معنای زندگی است؟ همان معنایی که پیامبران از اول ظهورشان برایش خون دادند و فریاد زدند و تا به امروز این مسیر جاری است. آیا ساعتی که در روضه اباعبدالله می‌گرییم و سینه می‌زنیم جزو عمر محسوب می‌شود؟


آیا علم آموزی و پرورش عقل معنای زندگی است؟ یعنی پرورش فصل منطقی انسان که باعث تمایز او از حیوانات می‌شود معنای زندگی است و ساعاتی که به آن می‌پردازیم داریم زندگی می‌کنیم؟


یا که زندگی اصلا معنایی ندارد و این سوال از بن غلط است؟ یعنی پوچ پوچ پوچ است و انسان‌ها سعی می‌کنند با کارهایی به ساخت مستی‌های تصنعی دست بزنند تا این پوچی را فراموش کنند؟


آن چه جواب صحیح است قرب الهی است، این واژه از بس از معنا تهی شده و به کرات استفاده شده که به کلیشه‌ای بدل گشته که با شنیدن آن نمی‌توانیم به عمق معنایش برسیم.

قرب الهی یعنی خوابیدنت برای رفع خستگی برای خدمت کردن باشد، بیدار شدنت به عشق خدا و با بسم الله گفتن و فکر کردن به این باشد که امروز و الان مهم‌ترین وظیفه من به عنوان عبد چیست، دوست شدنت و دوست داشتنت برای خدا باشد، متنفر شدن و دوست نداشتنت هم برای خدا باشد، اگر شخصی تو را به خدا نزدیک‌تر کرد و دین‌دارترت کرد دوست خوبی است، اگر تو را دورتر کرد دوست بدی است، انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم، پول در آوردنت برای رفع نیازهایت در شان انسان مسلمان و برای پیشبرد دین باشد، نوشتنت، خواندنت، راه رفتنت، ایستادنت، همه برای خدا باشد.


این طور تنها توقعی که داریم از خداست، اگر دوستی بی‌وفایی کرد هیچ انتظار نداشتیم، چون به خاطر خدا دوستش شدیم حالا هم به خاطر خدا رهایش می‌کنیم، طرف قضیه ما خداست، پدر و مادرمان را به خاطر خدا احترام می‌کنیم برای همین اگر بهمان ستم کردند به خاطر خدا هم سکوت می‌کنیم چون طرف حساب ما خداست.


قرب الهی شبیه بذری است که در قلب ما کاشته می‌شود و تمام عالم ما را فرا می‌گیرد، ما همه چیز را با قرب الهی می‌‌سنجیم و هر اتفاقی که می‌افتد به عنوان سنگ محکی، موضع خودمان را با آن روشن می‌کنیم.


خب آیا می‌توانیم به لذت بپردازیم؟ برای خودمان باشیم؟ با قرب الهی می‌سنجیم و دنبال برنامه می‌رویم، می‌بینیم امام کاظم گفته اوقاتت را چهار قسمت کن و یک قسمت برای خلوت خودت و لذت‌های حلال قرار بده تا به کارهای دیگرت برسی.

آیا لذت جماع بد است؟ نه، در قالب حلال مشکلی ندارد.

آیا لذت طعام بد است؟ نه، ولی بهتر است بخوریم برای قوت نه برای لذت.

آیا می‌توانیم بنویسیم و از نوشتن لذت ببریم؟ بله، دین ما معجزه‌اش کتاب است و اولین آیه به پیامبرش خواندن و قسم خدا به قلم، اگر با نیت قرب بنویسیم خیلی هم خوب است، با نیت تفریح هم بنویسیم مشکلی ندارد.

آرام آرام اگر زندگی‌مان توحیدی شود، از این حالت به هم ریختگی و پریشانی خارج می‌شویم یقین و آرامش را به قلب‌مان تزریق می‌کنند و به این مسیر ایمان پیدا می‌کنیم، برای همین هم هست که ما فیلسوفان و اندیشمندان متعددی داریم که افسرده شدند و خودکشی کردند و از فهم معنای زندگی عاجز ماندند اما حتی یک فقیه و عالم شیعه نداریم که به چنین سرنوشتی دچار شده باشد.

اگر این حرف‌ها در گلویت گیر می‌کند، سخت است یا تصور تحجر داری، خواهش می‌کنم بگو لااله الا الله و چند روزی آرام در مسیر تعبد بمان، راه را نشانمان می‌دهند: الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا! کسانی که در ما مجاهده می‌کنند قطعا هدایت‌شان می‌کنیم(با تاکید نون) به مسیرهایمان! و کم کم، تو هم همراه خواهی شد.

  • جواد انبارداران

سال ۹۷ برای اولین بار یک دفترچه تبلیغاتی که به شکل نوار کاست طراحی شده بود پیدا کردم، آن وقت این قدر پول توی دست و بالم نبود که بتوانم هیچ کدام از دوره‌های مدرسه اسلامی هنر شرکت کنم. فقط یکی از دوره‌های مدرسه اسلامی هنر به نام فلسفه هنر رایگان بود. گوشی‌‌ام را برداشتم و زنگ زدم و شخصی که پشت تلفن بود می‌گفت باید حداقل پایه ۴ به بالا باشی تا بتوانی در دوره شرکت کنی، من هم گفتم که پایه ۲ هستم ولی طرح ولایت رفتم و آموزش فلسفه مصباح و منطق کاربردی را خوانده‌ام و به این مسائل علاقه‌مندم که با این اوصاف به اندکی زور قبول کرد.

آن سال مدرسه‌مان مثل تمام سال‌ها لطف کرده بود و دروس را در ساعت‌های بعد از ظهر گذاشته بود و طبق معمول بعد از ظهر ما را ازمان گرفته بود اما فقط ساعت این فلسفه هنر جور در می‌آمد. به هر مشقتی بود خودم را سرکلاس فلسفه هنر رساندم و تقریبا نصف چیزهایی که استاد می‌گفت را نمی‌فهمیدم! جمع علما و فضلای حوزه بود و چندتایی شلوار لی پوش روشنفکرنما هم بودند که آن‌ها هم از حوزه علمیه کانالیزه شده بودند. آن مدرک بالایی سمت چپ همین مدرک است که گرفتمش. از آن سال عقده دوره‌ها به دلم ماند.

پارسال در همین روزهای گرم تابستانی قمی دوباره برگشتم و این بار هم وقت داشتم و‌ هم اندکی پول، پس رفتم و هر چه عشقم کشید ثبت‌نام کردم: نویسندگی خلاق، داستان‌نویسی، مستندسازی، کارگردانی، ویراستاری، فیلمنامه‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی.

رویای من این بود که مابقی مدارک را در کنار این لوح تقدیرها ردیف کنم و این خط مدرکی را ادامه بدهم. رویایم چند روز پیش با دو فصل تاخیر به وقوع پیوست و این تاخیر به دلیل نظم شدید مدرسه اسلامی هنر بود! که توانستم با تهدید و تطمیع و گاها تزویر! مدارک را بگیرم و چاپ‌شان کنم و بزنم روی دیوار.

واقعیت این است که من می‌خواستم به تمام این رشته‌ها نوک بزنم و ببینم کدام‌ یک واقعا به دلم می‌نشیند که همان بشقاب را کامل بخورم. در این مسیر فهمیدم که نمایشنامه‌نویسی محشر است ولی اوضاع تئاتر شدیدا فشل است و جای کار ندارد، فیلمنامه از همه‌شان پول بیشتری دارد و بهترین راه ورود به سینمای فیلم داستانی، ساخت مستند‌ است ولی مافیای فیلمنامه‌نویسی و اصرارم بر این که خود فیلمنامه‌نویس باید فیلمش را کارگردانی کند باعث شد به دلم نچسبد، خلاصه در‌ آخر آن چه پسندم شد داستان‌نویسی بود، با روحیاتم بیشتر سازگار بود و میل به بقایم را بیشتر امتلا می‌کرد؛ چرا که عقلانی‌ترین و ماندگارترین رسانه، کتاب و پر مخاطب‌ترین نوع نوشته‌جات، داستان است هر چند نسبت به فیلمنامه و مستند مخاطبین کمتری دارد. این اتفاق نشان داد اگر می‌توانم رویای چیزی را ببینم پس قطعا می‌توانم انجامش هم بدهم!

  • جواد انبارداران

اول

آیت الله مصباح واقعا مظلوم بود، مظلومیتش را خودم از نزدیک دیدم، روزی که کاندید خبرگان رهبری مشهد شده بود و آدم‌های بی‌سر و پایی مثل من برای تبلیغ در ستاد جمع شدیم. بودجه‌ای نبود، پولی نبود، حتی شامی هم نبود، مثل آن شیخ هشتادوهشتی کسی نبود که با ساک‌ پر از پول بیاید رای‌ها را با پول بخرد، دروغ نگویم فقط یک پرتقال آن جا بود که با رفقا قسمت کردیم و خوردیم.

از این اتاق به آن اتاق موسسه امام خمینی می‌رفتیم تا با شاگردان مصباح مصاحبه‌هایی بگیریم، آن هم با دو تا گوشی بچه‌ها و یک سه‌پایه گوشی قرضی! آخرین مصاحبه وقتی بود که آقا مجتبی مصباح با چندتایی از بچه‌ها ساعتی منتظر مانده بود که جناب من! قیمه‌ها و قورمه‌ها را روی موتور به دست مردم برسانم و بتوانم رکوردر را ببرم و بگذارم روی فرشی که آیت‌الله مصباح قدم زده بود. از این خلوتی و تنهایی مصباح که حتی در موسسه خودش هم تنها بود می‌رسیم به روزی که خبر رسید دیروز خورشید غروب کرد!

آن روز باد می‌آمد، پوسترهای مشکی مصباح را برداشتیم و با یک از رفقایی که حتی چسب زدن را هم بلد نبود در سطح شهر پخش شدیم که روی دیوارهای بی‌غیرت شهر، کاغذ معرفت بچسبانیم. پوسترها یکی یکی تمام شدند، به جد می‌گویم واقعا هیچ‌کسی نبود که حتی پوستری برای مصباح بچسباند آن هم در قم پر ادعای پر‌ آخوند!

به آخرین پوستر که رسیدیم و آمدیم چسب بزنیم بالای پوستر پاره شد، گفتم این یادگاری من تا بماند روی در اتاقم که همیشه یادم بیندازد مظلومیت مصباح را و به این راه بیندیشم که چه قدر قرار است آدم را تنها بگذارند و از هر طرف طعنه بخورد و تهمت بشنود و به جایی برسد که شیخ فضل‌الله‌وار طناب دور گردنش بیندازند در حالی که دو خیابان پایین‌تر دسته مسلمین مشغول عزاداری باشند!

دوم

دومی همین دو هفته پیش بود، این سید هم مظلوم بود، تخریب اعصاب از همان ساعات اولی که پشت چراغ چهارراه ایستادیم شروع شد، فحش‌هایی که بهمان دادند، پسر نوجوانی که ایستاد به هوس پول پوستر پخش کند که وقتی فهمید جز قرب الهی چیزی نصیبش نمی‌شود راهش را کشید و رفت! آدم‌هایی که بهمان بد نگاه کردند، تاکسی‌هایی که به قصد گرفتن کرایه ایستادند و با غرولند رفتند و آن‌هایی که آن طرف خیابان برای اداره امینتی‌شان ازمان عکس گرفتند به ترتیب نشان دادند که ما برایشان موی دماغ، پول تو جیب و سوژه امنیتی هستیم. این پوستر را خودم دادم به یکی از همین‌ها که مچاله‌اش کرد و از پنجره پرتش کرد بیرون، من آن را از روی زمین برداشتم و صاف چسباندمش روی در و حالا خاطره شیرینی است برایم که یادم می‌آورد من باید خودم را در خیابان‌ها مچاله کنم تا این تصویر که نماد انقلاب و انقلابی‌گری است مچاله نشود.

  • جواد انبارداران

۱.در آخرین روز زندگی‌اش:

سرش را چرخاند سمت دیوارهای شرقی زندان و سلام داد.


۲.دیگر نفس نداشت

تا این که پرچم سبز حرم را بوسید


۳.پای پنجره فولاد مسلمان شد

همان جایی که عیسی نشانش داد


۴.صندلی چرخ‌دارش را وقف حرم کرد و پیاده برگشت خانه.


۵.گلایه داشت: جا مانده، صدای انفجار آمد به رفقای شهیدش پیوست.


۶.چشم به ضریحش سنگین قدم می‌زد، ویلچرش اما زیر باران.


۷.با شادی در حرم مشغول بازی بود؛ اصلا نمی‌دانست که در حرم گمشده.


۸.گفت گوشی را می‌گیرم سمت حرم...

صدای گریه بلند شد...


۹.تلویزیون روشن بود، دخترک گفت: «مامان! مشهد!» مادر گریست.


۱۰.سربندش را محکم کرد، گفت: یا امام رضا، این گره آخر را باز نکن...

  • جواد انبارداران

ماشین شورلت که چندتایی باند رو سقفش است، چندتایی پرچم دور و اطرافش و چندتایی پوستر رئیسی رویش چسبیده و چندتایی آدم‌ هم قاعدتا داخلش، وارد پمپ‌‌بنزینی می‌شود که چندتایی آدم در حال زدن چندتایی ضربه در سر و صورت هم هستند.

رئیس ستاد از روی سقف پایین می‌پرد و سوپرمن‌وار می‌خواهد دعوا را خاتمه دهد، همان طور که مرد جوان تیشرت پوش از کنار پراید اندام‌هایش را به خانواده هدف مربوط می‌داند و ارادتش را به خواهر طرف می‌رساند، رئیس ستاد دعوتش می‌کند که در ماشینش بتمرگد و دست روی دهانش می‌گذارد، یکهو جوان قاطی می‌کند و بیرون می‌آید، دختری همراهش هست که مثل گوشی ۱۱۰۰ در خالت ویبره از ترس می‌لرزد و روسری از سرش افتاده و می‌گوید:«تو رو خدا سامی ولش کن» و‌ بعد هم سامی را بغل می‌کند و با صدای لرزان می‌گوید این الان اعصابش از من خرده و سامی هم مردم را می‌خواهد حفاری کند تا به ته معدن توحش برسد و چندتایی مشت حواله طرف کند.

هر چه طرف مقابل را نگاه می‌کنم نمی‌فهمم واقعا با چه کسی می‌خواهد درگیر شود، با گرفتن سامی اجازه هم که نمی‌دهند ببینیم بالاخره چه کسی را می‌خواهد بزند و پلیس باید چه چیزی را صورت جلسه کند. سامی که این اسم لوسش به اعصاب خط‌خطی‌اش نمی‌خورد بالاخره در ماشین می‌نشیند و رئیس ستاد می‌گوید آب بخور، دختر پارکینسون‌وار شیشه آب معدنی احتمالا دماوند را در دهان سامی می‌گیرد و خیلی می‌لرزد، دلم برایش واقعا می‌سوزد، چرا زن‌ها این قدر آسیب می‌بینند در این مواقع و ما تخمه می‌شکنیم در این شرایط و محتوای وبلاگ‌مان را جمع می‌کنیم؟

دعوای اول که تمام می‌شود، برگزیده آن که رئیس ستاد باشد، انتخاب می‌شود تا برود با متصدی پمپ بنزین دعوا کند، متصدی داد می‌زند طرف فامیلت بود و پلاکش را مخدوش کردی، واقعا هیچ‌چیز از دعوا نمی‌فهمم، چطور طرف فهمیده فامیلش است؟ روحیات پارانوئیدی‌ام گل می‌کند و تصور می‌کنم موساد با همکاری ۱۰ سازمان امنیتی دیگر این دعوا را این جا تدارک دیده که نگذارد شورلت رئیسی تا پاسی از شب در خیابان‌های قم بچرخد.

چند ماهی عقب می‌روم، می‌افتم در پارسال، همین پمپ بنزین بود که وقتی پیک موتوری بودم به خاطر آن که یکی از پیچ‌‌های باکس گم شده بود، سه بار باکس بر زمین افتاد و‌ ایستادم و‌آخر در طرحی ابداعی سرجایش گذاشتمش!

این سه بار من را یاد هفت باری می‌اندازد که مسیح صلیبش را زمین گذاشت، مسیح جرقه‌ای می‌شود به قصه حضرت آدم و خوردن میوه از درخت ممنوعه، راستی چه قدر سخت بود که از یک میوه نخورد تا ما هنوز در باغ باشیم و لنگ روی لنگ بیندازیم و این زجر سامی را نکشیم!(ریز‌بینان متوجه اشاره به سام پسر نوح هم با چنین تلمیحی می‌شوند، تلمیحی که حتی نویسنده هم ربطش را نمی‌تواند بفهمد!)

دو هفته پیش بود که بعد از کسب تجربیات کشاورزی در ماینکرافت و استاردو والی بر سر زمینی واقعی رفتم و کشاورزی را چشیدم که الحق آن جا فهمیدم حضرت آدم حق داشت که از میوه ممنوعه بخورد، چون واقعا لذتی وصف شدنی در خوردن میوه‌های درختان وجود داشت و در این میان از همه شیرین‌تر، خوردن از میوه درخت دیگران بود، که البته اگر صاحبش اجازه نمی‌داد قطعا آن قدر لذتش زیاد می‌شد که حاضر می‌شدم به خاطرش از بهشت پرت شوم بیرون و صاحب هم اگر خدا باشد منطقا چالش بزرگی خواهد بود که راضی شوم یک بشریت را از راحتی بیندازم به خاطر چند تا میوهٔ دزدی!

ماشین راه افتاد، متاسفانه رئیس ستاد که نخود این آش شده بود به قدر کافی کتک نخورده بود، با موتور دنبالش همراه دیوانگان رئیسی سه ساعتی به قدر از دست دادن مهره‌های تحتانی کمر و ذخیره بنزین در خیابان‌ها چرخیدیم و مردم یا با لبخندی امیدوارانه یا با صورت‌هایی بی‌تفاوت به ما نگریستند و قشنگ‌ترین جای آن شب وقتی بود که ایستادیم و از کلمن‌های بزرگ شربت آبلیمو نوشیدیم و صد حیف که آن بهشت عدن آبلیمویی را فراموش کردم آدرسش کجاست و این بار بر سر فراموشی از بهشت خارج شدم.

باز یاد آدم می‌افتم، راستی این بشر پیامبر هم اگر بود کلا برای خانواده‌ش پیام‌بر بود، انگار قبلا‌‌ها مسئولیت‌های پیامبری و مقام عصمت را راحت‌تر توزیع می‌کردند، می‌گویم شاید لابد آدم یادش رفته بود نباید بخورد و چند صد سال بعدش که گریه کرده بود و هر چه گفته بود یادم رفت، خدا توجهی نکرده بود و بعدش گفته بود دنده‌ت نرم، یک جا می‌نوشتی یادت نرود! این طوری حضرت آدم هم انسان می‌شود و این که می‌گویند انسان از ریشه نسیان(فراموشی) است درست در می‌آید! این گونه ظهور آدمیت و انسانیت مصادف می‌شود!

بس! گویی زمینه آماده است برای نوشتن کتابی دیگر به سبک کازانتزاکیس، این‌ بار وسوسه آدم جای وسوسه مسیح و این‌ بار تکفیر از حوزه علمیه جای کلیسای کاتولیک و لابد این بار ایرج ملکی جای مارتین اسکورسیزی! چه ارتدادی! (آشنا نیستید، اسامی رو سرچ کنید :/، به من چه)

  • ۵ نظر
  • ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۳۳
  • جواد انبارداران



#تولیدی

مدیونید گریه نکنید.

  • جواد انبارداران